🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز
#نردبان_عاشقی
🔶قسمت ۳ و ۴
منو پویا مات و مبهوت بودیم
که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره
ما هم با اون صورت بهت زده گفتیم
_نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته .
تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن
پیمان : _ببینید بچهها امشب میخوایم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین
همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد
خب منم گفتم :
_مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیایم
چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ،
دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن
_چه شما ترسویید نمیتواند یه کار درست، انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید
من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم :
_باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ،
دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و ....
همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود .
وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم ..
بعد از اینکه رسیدیم
پیمان و بقیه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن....
خیلی وضعیت بدی بود
رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود
منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دلداری میدادم .
یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد
و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که
بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود
هر داد زدم هیچکی نشنید
منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره
برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون
ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی
نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بقیه ،
پویا یه جوری نگام میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا .!!!
خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبرد، داخل اتاق و سوال جواب میکرد .
تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت
_انگیزتون از این کار چی بوده
من خب گفتم تمام قضیه رو ...
من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن .
جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت :
_مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیروهای ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن
همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم
خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم
بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم.
راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون
من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود
چون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو
گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره
ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ،
و برگشتیم خونه .....
داستان حالا حالا ها ادامه داره ......
🔶ادامه دارد....
🔷 نویسنده؛ امیر نظری
🔸🔹
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸