💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه
#پناه
✍قسمت ۳ و ۴
اما این غریبگی بد دلهرهای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا، که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است !
ابرو در هم میکشم و چمدانم را از او دورتر میکنم. گوشهی ناخن تازه مانیکور شدهام میشکند و آه از نهادم بلند میشود از خیر پیادهرو میگذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن میزند
_بودیم در خدمتتون، دربست بیکرایه
انگار کنهتر از این حرفهاست....
با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل میزند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی میگویم و برای اولین ماشین دست بلند میکنم ، ترمز که میکند با دیدن چهرهی خلافش یاد سفارش های لاله میافتم و پشیمان میشوم دستش را توی هوا تکان میدهد و گازش را میگیرد
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم میایستد .
سوار میشوم و نفس راحتی میکشم مثل آدمهای مسخ شده شدهام ، نمیدانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفتهام !
به ساعت مچی سفیدم نگاه میکنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم،
رادیو اخبار ورزشی میگوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید
پیرمرد دوباره میپرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در میرود :
_پیروزی
و خودم تعجب میکنم ، محلهی سالها پیش را گفتهام. مادر … مادربزرگ خانهی قدیمی و هزاران خاطرهی تلخ و شیرین من با تمام بیدقتیام ،
خودش انگار خیابانها را از بر باشد، راه را پیدا میکند و من را میبرد درست انتهای همان کوچهی آشنای قدیمی...
دستهی چمدانم را گرفتهام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است میکشانمش ،
میایستم پلاک ۵ چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد میکنم و به خانه نگاه میاندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا.
نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش .
با یادآوری حرفهای چند دقیقه پیش مغازهداری که چند سوال ازش پرسیدهام ،ترس میافتد بر جانم .
“حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی «حاج رضا»ست ! یعنی کسی که توی کل محل
#اعتبار و
#آبرو داره و حرف اول و آخرُ میزنه ، همه رو سر و اسم زن و بچهش قسم میخورن از من میشنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقهی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی”
نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم و زنگ را فشار میدهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور میکند با تعجب جوری خیرهام میشود که انگار تا حالا آدم ندیده !
بیتفاوت شانهای بالا میاندازم و منتظر میشوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاهها عادت کردهام !
_بله ؟
صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام
+علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟
_پناه هستم
میخندد انگار
+میگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب میدهد
+الان میام پایین
_مرسی
شالم را درست میکنم ، خیلی معطل نمیشوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر میشود با دیدنش لبخند میزنم. اما او لبش را گاز میگیرد و با چشمهای گرد شده نگاهم میکند .
فکر میکنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی میگویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ میخورد .دست میدهد
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم
+خواهش میکنم .بفرمایید
عینک آفتابیام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر میدارم و میگویم :
_شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
+نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشمهایش تنگ میشود
+در چه موردی ؟
_میتونم خودشون رو ببینم ؟
تردید دارد،
از نگاهش میفهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
+والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم؟
+حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
میخواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش میشوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟
قبل از اینکه جوابی بدهد،دختر بچهی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
_علوسکم کوش ؟
خم میشود و بغلش میکند اصلا نمیخورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را میکشم......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌