💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه
#پناه
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر … بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت ۶ آماده باش
+مچکرم … آدرس ؟
_برات میفرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش میکنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
شروع میکنم به زیر و رو کردن لباسهای توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی میکشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمیدارم و از همین حالا لحظه شماری میکنم برای عصر
دلم میخواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
ساعت ۵ شده، از فرشته شماره آژانس گرفتهام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک میکنم و با بلند شدن صدای زنگ ، به سرعت میدوم بیرون …
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر میشوم،
نمیدانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه میکوبد. شاید میترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ،
شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، میترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیدهام
یاالله میگوید و از کنارم میگذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق میکنم ،شانه بالا میاندازم و زیرلب میگویم
“خداروشکر بخیر گذشت فعلا!”
انگار دیرتر از بقیه میرسم .
دور هم ایستادهاند، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان میدهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشد انگار حواسش جایی جز اینجاست .
نریمان دست دراز میکند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار میدهد!
کیان میگوید :
_مرض داری اذیتش میکنی ؟
+بابا میخوام غریبی نکنه
هنگامه دستم را میگیرد و گونهام را میبوسد
_چه خوب شد اومدی
نریمان به شوخی میگوید :
+نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه
هنگامه پشت چشمی نازک میکند ، روی شانه ی نریمان میزند و میگوید :
_ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟
آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده !
+بچه ها بریم تو دیگه تموم شد.
دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم.
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
_میبینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! آذر هر وقت میبینش میگه باید کفاره بدم !
+عجب ، کی هست ؟
_فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟
طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست .
+البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه !
_پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده
میایستد و میگوید :
+داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا
توی دلم اقرار میکنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش میدهد ؛ از من خوشتیپتر است .
تازه روی صندلیها نشستهایم که به هنگامه میگویم :
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌