💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۹ و ‌۸۰ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم... در را پوریا برایم باز میکند ... و مثل شوک زده ها خیره ام می شود. لاله به شوخی میگوید +معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟ میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم! کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمیخوام برگردم _بیخیالش، دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه میخرم میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش. _من یه چایی بذارم… در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود: _بابا… و میزنم زیر گریه. مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم. نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش… نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم +بابا جون،من به اندازه‌ی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند، به دست‌های نگاه میکند و بعد که سرم کرده‌ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت میکنم . و ادامه میدهد: +انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می‌اندازد و به لاله میگوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده… +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده +والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما… به شوخی‌های لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم.. ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم… پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست… با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود. ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه‌ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره… تعجب کرده‌ام و خجالت میکشم ، که به چشم‌های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی‌ام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ، یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌