🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰
با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم
-سلام
رضا:_سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی
-مدیرمون بیدارم کرد
(صدای خندهاش بلند شد، چقدر دلنشین میخندی)
رضا:_نرگسو میگی؟
-اره
رضا:_هیچی خواهرشوهر بازیش شروع شده پس
-تو کجا رفتی؟
رضا:_با مرتضی اومدیم سپاه بعدم یریم کانون.
-ناهار میای؟
رضا:_برای دیدن یار حتما میام
-خیلی ممنونم
رضا:خیلی دوستت دارم رهای من
-منم خیلی دوستت دارم
رضا:_برم که مرتضی داره صدام میزنه.
-باشه مواظب خودت باش
رضا:_تو هم همینطور، یاعلی
دیگه خوابم پریده بود،تختو مرتب کردم. موهامو شونه زدمو گیس کردم.
رفتم ازاتاق بیرون.دستو صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه.
عزیز جون داشت غذا درست میکرد
-سلام
عزیزجون:_سلام به روی ماهت، بیا بشین برات چایی بریزم
-نه نمیخواد خودم میریزم
عزیزجون:_باشه
(عزیزجون سفره رو پهن کرد روی زمین، وسایل صبحانه رو روی سفره چید، منم یه لیوان چایی برای خودم ریختمو کنار
سفره نشستم.
به عزیزجون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه)
بعد از خوردن صبحانه، سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم.
و به گلای کنار حوض نگاه میکردم.
کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم.
واقعا کسی از حکمت خدا سر در نمیاره."
خدایا به خاطر همه چی شکر "
عزیزجون:_رها مادر
-جونم عزیز
عزیزجون:_رها جان گوشیت زنگ میخوره
-چشم الان میام
بدوبدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم، مامان بود.
-سلام مامان جون خوبی
مامان:سلام رها جان، خواب بودی؟
-نه، رفته بودم تو حیاط نشسته بودم.
مامان:_آها، خودت خوبی؟ آقارضا خوبه؟
-شکر خوبیم
مامان:_رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقارضا بیاین اینجا
-بزارین، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم، شاید تا دیروقت سرکار باشه.
مامان:_باشه، باز خبر بده بهم
-چشم
مامان:_فعلا،میخوام برم بازار، تو چیزی نمیخوای؟
-خوش بگذره نه مامان جون، به همه سلام برسون.
مامان:_تو هم سلام برسون، خداحافظ
حوصلهام سر رفته بود، رفتم سمت قفسه کتابها، کتاب شهیدمرتضیآوینی رو برداشتم.
روی تخت دراز کشیدمو شروع کردم به خوندن.
بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
واییی خدای من چقدر خوابیدم من.شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر
رفتم وضو گرفتم،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزهای افتاد، لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع
کردم به خوندن.
دو رکعت نمازشکرانه هم خوندم.بعد از خوندن نماز، رفتم سمت ساک لباسام
یه دست لباس بیرون آوردم.
رفتم یه دوش گرفتم.
برگشتم توی اتاقم.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱