🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴
اینقدر هیجانزده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا. بعد از کمی صحبت کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیزجون نگاه کردمو گفتم:
_عزیزجون برین شما صحبت کنین
عزیزجون رفت گوشی رو گرفت، شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا، بعد من رفتم گوشیو برداشتم.
-الو
رضا:به خانوم خانومااا، خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما
-چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟
رضا:_شرمندم، اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونهاتو میگرفت، الان یه کم بهتر شده، ولی مادرش همیشه بهونه میگیره
رضا:_الهی فدایمادر و دختر بشم من
-خدانکنه، تو فقط مواظب خودت باش
رضا:_چشم، الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم، کاری نداری؟
-نه عزیزم، برو در امان خدا
رضا:_خانومی خیلیییی..... بقیهاشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
-منم خیلیییییی..... آقا
رضا:_پس توهم کلک. فعلا یاعلی
-یاعلی
روزها در حال سپری شدن بودن و دلشورههام بیشتر. رضا خیلی کم تماس میگرفت. هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بیتابی دیدنشو میکرد.
یکروز فاطمه خیلی بیطاقت شد.
از صبح شروع کرد به بهونه گرفتن تا غروب.
یعنی با بهونه گرفتن فاطمه
بغض تنهایی و دلتنگیهای منم شکسته شد. و هم نوای فاطمه گریه میکردم.
عزیزجونم هی میگفت رها جان تو آروم باش، فاطمه با دیدنت بیشتر گریه میکنه.
(اما کسی از دلشورههام خبری نداشت، چهطور میتونم آروم باشم درحالیکه دخترم، عزیز دوردونه باباش جلو چشمام
بیتابی پدرشو میکنه )
بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه.
نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون.
صدای گریههای فاطمه از حیاط میشنیدمو گریه میکردم.
نیمساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد.
کمکم دخترم، از بیتابی کردن زیاد، چشماش بسته شد و خوابید.
نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست
نرگس:_رها، چیشدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟
-نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه، برد تا دوری زنو بچهاش کمتر دلش بگیره.
نرگس:_الهی قربونت برم، به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق
خوابیدههااا، دلت واسه اون میسوزه، دلت واسه بیقراریهاش هم بسوزه
-نبودی ببینی بچهام از گریه داشت تلف میشد.
نبودی ببینی چهطور باباشو صدا میزد. نبودی نرگس، نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه.
نبودی نرگس..😭😭
(نرگس بغلم کرد و گریه میکرد)
نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید.
صبح بادصدای نرگس بیدار شدم
نرگس:_اهالی خونه بیدار شین، بیدار شین
در اتاق باز شد
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱