🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴
#اربعین
✨ قسمت ۷ و ۸
پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت :
_اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمیدونی و نمیدونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ،
اما میدونم کسی که #حسین_بن_علی علیهالسلام بهش نظر کند، #سعادت_حضور به او میدهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم.
دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد،
با تردید گفت :
_دوست داشتم با ابوعلی و خانوادهاش بیشتر آشنا بشوم، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما میآیم.
از جا بلند شدند ،
دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ،
سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت :
_هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند.
مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت :
_حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم
تا ببینی آنچه که در مخیله ات #نمیگنجد.
دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده، سری تکان داد و از جا برخواست.
وارد جاده مورد نظر شدند،
مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچ نمیفهمد،
از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود :
_ببین دادا این جاده را که میبینی،
برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دو راهی عشق... کلاً این راه، راه عشق است،
عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این میپردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا میدانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه.
دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمیفهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود.
او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت ...
و کودکی دیگر به دنبالش روان بود....
او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش میکشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت میکرد و کاملاً برمیآمد که میخواهد به آن پیرزن خوش بگذرد....
قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و
هرچه که بیشتر پیش میرفتند، صحنه های ناب تری شکار میکردند.
مرتضی که مردی پخته و زود جوش و در حقیقت اهل علم و روحانی بود ، کاملاً متوجه بود که دیوید برای مقصدی خاص به این راه قدم گذاشته است.
دیوید اطراف را با تیزبینی از نظر میگذراند و گهگاهی با دوربینش صحنه هایی شکار میکرد.
اینک داخل قاب دوربین دخترکی بود با لباسهای فرسوده که سطلی شیر در کنار داشت و هر زائری که از کنارش عبور میکرد، لیوان پلاستیکی دستش را پر از شیر میکرد و با التماس از او میخواست تا لیوان شیر را بگیرد.
دیوید صحنه را ثبت کرد و همزمان با ثبت تصویر میگفت :
" این است پیاده روی شیعیان جهان سومی، دخترکی در این سن برای گذران زندگی بر سر راه مسافران می ایستد و با خواهش لیوان شیر به آنها میفروشد."
مرتضی که متوجه حرکات دیوید بود،
به سمت دختر رفت لیوان شیر دستش را گرفت و به طرف دیوید داد.
دیوید نگاهی به چشمان معصوم دختر کرد و نگاهی به لیوان شیر، یاد دخترک کبریت فروش داستان کودکیاش افتاد،
لیوان شیر را گرفت و یک نفس سرکشید
و بعد سخاوتمندانه دست در جیبش کرد و اسکناس دلاری بیرون آورد و به طرف دخترک داد، دخترک همانطور که غرق تماشای مردان پیش رویش بود ، سرش را به نشانه نه، تکان داد و زیر لب به زبان عربی چیزی گفت...
دیوید رو به مرتضی گفت :
_چرا اسکناس را نمیگیرد؟ نکند قیمت یک لیوان شیر بیش از این است؟
مرتضی لبخندی زد و گفت:
_بگذار از خودش بپرسم
و سپس جلوی پای دخترک زانو زد