🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۵ و ۶ از کار من در شرکت میگذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم میداد...کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی‌حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شما خوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمیکرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم...دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟ -برای چی؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال درآورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند...لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... وای برام خیلی عجیبه!چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم: -آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم.بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او...او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم...از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش درهم فرورفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو... باعث شده اینجا باشی... طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا...رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش باچشم‌های عسلی‌اش در مردمک چشم‌هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته... آرامش اینجا رو هیچ جا نداره... بهشت زهرا...قطعه شهدا... راه افتادیم، از بین قبر ها عبور میکردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی میکردیم و سر قبر هرشهیدی برایم خاطره ای می گفت...رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود "شهید احمدعلی نیری"...آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی با نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این شهید درد و دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!! -شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند...