گریه‌اش زیاد میشود. _کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟ به سختی زبان میچرخانم. _آ..آره. _مامانو بابام خوبن؟ اشک از گونه‌ام سرایز میشود: _بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد. دادش بالا میرود. _ای وای! ای خدا! صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم می‌افتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم.. ✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونه‌ای دیگر است... ما نیز ادامہ دارد... ☆☆پایان☆☆ ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛