🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴ _منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟ دستی به صورتش کشید: _راستش من... الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم _همینطوره _پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟ _نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه لبخند کمرنگی زد: در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم و البته به رو نمی آوردم مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه! گاهی هم سوال هایی میپرسید که بر حدس‌هام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذاها کشیدم روی پا بند نبودم! ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن ژانت با دیدنم سوتی زد: _چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم لبخندی زدم: _سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون و با دست به قابلمه ها اشاره کردم کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: _نه بابا چه خبره مگه؟ _عیده _عید؟! کدوم عید اینوقت سال فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: _آها حتما یه عید دینیه وایسا ببینم کدوم... به چهره متفکرش خندیدم: _زیاد فسفر نسوزون ... ژانت سری تکون داد: _پس که اینطور حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟ _امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا _چرا؟ _برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید! همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه راجع بهش که حرف زدیم ژانت سری تکون داد: _آره حالا کی حاضر میشه این غذا؟ _دیگه حاضره تقریبا یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم بعد میام میکشم بخوریم ....... بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: _چیه؟ به کی میخوای زنگ بزنی؟ _ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکیوولی مثل هر سال سختمه کلا خیلی کم زنگ میزنم معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه! _به نظرم زیادی سخت میگیری! _میدونم ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده یکم سخته شکستنش _زنگ بزن _بذار زنگ بزنم به رضوان احتمالا امشب پیش همن میگم گوشی رو بده بهشون اینجوری راحتترم ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد _چه خبره؟ همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: _الو سلام +سلام خوبی؟ عیدت مبارک _عید توام مبارک صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه +جات خالی جمعمون جمعه تو چکار میکنی؟ آهی کشیدم: _ای منم هستم دیگه عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟ _خوبن الحمدلله _از بقیه چه خبر؟ آهسته تر گفت: _بقیه یعنی مامانت اینا؟ _زهرمار پاشو گوشی رو بده به رضا _وا خب زنگ بزن به خودش _کاری که گفتمو بکن _خب حالا! صبر کن رضا داداش بیا ضحی ست... رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید: _سلام آبجی عیدت مبارک با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم: _سلام داداش خوبی؟ عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟ _خوبیم الحمدلله از احوال پرسیای زود به زود شما! _شرمنده بس که سرم شلوغه! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱