💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نهایتا کمی جنجال و بحث ژورنالیستی و بعد هم سازمان ملل به صرافتِ محکوم کردن می‌افتد، و آخرش؟ هیچ. دانیال این‌ها را طی سال‌ها جمع کرده، و به نظرم ارزشش از تمام چیزی که اختلاس کرده بیشتر است. دانیال، افسر وظیفه‌شناس و خبره‌ی متساوا، زیر پوشش وفاداری و جانفشانی و سوابق درخشان خانوادگی‌اش، توانسته یک دفتر خاطرات دو ترابایتی برای خودش جمع کند. از بالا، شروع به باز کردن پوشه‌ها می‌کنم. انقدر وقت دارم که بتوانم شب‌های بی‌پایان گرینلند را به خواندن دفتر خاطرات دانیال پای لپ‌تاپ بگذرانم... *..* سلمان با چشمان تنگ شده به مسعود نگاه می‌کرد. مسعود لیوان بزرگ چای را مقابل سلمان گذاشت. سلمان تشکر کوتاهی پراند و دستانش را به دور لیوان حلقه کرد تا حس شیرین باز شدن یخ انگشتانش را بچشد. این کافی نبود، لیوان را به لپش چسباند و چشمانش را با لذت بست. -آخیش. حال اومدم. دمت گرم. مسعود مقابل سلمان نشست و جدی به او خیره شد: -بهت یاد ندادن توی پرونده مردم دخالت نکنی؟ سلمان لیوان چای را از لپش جدا کرد و صورتش را بالای بخار لیوان گرفت. بخار و عطر چای را با یک نفس عمیق بزرگ به سینه کشید و گفت: -بزرگ‌ترین، احترامتون واجب. ولی اونی که عین گانگسترا منو وسط ماموریت دزدید شما بودی. جای طناب را روی مچ‌های دستش به مسعود نشان داد و چند جرعه از چای داغ نوشید. -وای های... انگار یخام از درون دارن آب میشن. مسعود چشم‌غره رفت. -این روش تربیتی من برای نیروهای جوون‌تره. سلمان خواست بخندد، ولی نگاه جدی مسعود را که دید، خنده‌اش را خورد. -راستش خیلی هم بد نبود. تجربه باحالی بود. -زهرمار. بگو ببینم با اون خونه چکار داشتی؟ سلمان خواست بپرسد خودت چکار داشتی، ولی با نگاه مسعود سوالش را خورد، همراه چند قلپ دیگر از چایی‌اش. مسعود لیوان چایی را از جلوی دهان سلمان گرفت و با شتاب پایین آورد. چای در گلوی سلمان پرید و سرفه کرد. لیوان چای هم با شتاب به میز خورد و چند قطره از داخلش به بیرون پاشید. سلمان اعتراض کرد. -چیه خب؟ مسعود چشم دراند. سلمان سربسته پاسخ داد: -میخواستم اون یارو دانیال رو گیر بیارم. قاتل مهندس و چندنفر دیگه از نیروهامونه. مسعود روی کله کچلش دست کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. سلمان محتاطانه پرسید: -چطور؟ اصلا چرا شمام کشیک اون خونه رو میدین؟ مسعود هم همان‌قدر سربسته جواب داد: -فعلا کاریشون نداشته باش. -فکر نمیکنین لازمه منم بدونم؟ به پرونده‌م مربوط میشه ها! -به موقعش همه‌چیز رو برات توضیح میدم. تو حواست به دانیال باشه، ولی بلایی سرش نیار. نزدیکش هم نشو تا بهت بگم. فعلا باید مواظبش باشی. سلمان گر گرفت. چشمانش گشاد شدند و صدایش بالا رفت: -چی میگی حاجی؟ من مواظب اون بی‌شرفِ آدم‌کش باشم؟ مسعود از جا برخاست و روی سر سلمان خم شد. با صدایی آرام اما محکم و تحکم‌آمیز گفت: -همین که گفتم. اگه نمیخوای میتونی برگردی ایران. *..* خانه را دور میزنم. دوباره پاهایم بی‌قرار شده‌اند. دوباره قلبم در سینه خودش را به اینطرف و آنطرف میکوبد. دوباره خونم دارد قل‌قل میجوشد. روی صندلی پشت لپ‌تاپ می‌نشینم، تاب نمی‌آورم. بلند میشوم و دوباره دور خانه میچرخم. دانیال... دانیال... دانیال... مغزم دارد شعله میکشد. قفسه سینه‌ام درد گرفته است و دردش گاه به دست و شانه‌هایم می‌رسد. دیوارهای خانه تنگ شده‌اند. لپ‌تاپ را میبندم. فلش را پنهان می‌کنم. لباس گرم میپوشم و از خانه بیرون میزنم. دانیال گفته بود حتی‌الامکان جایی نروم. گفته بود خطرناک است. الان خطر مهم نیست. من مهمم که داشتم در آن قفس دیوانه میشدم. نمیدانم کجا می‌خواهم فرار کنم. اینجا نقطه آخر دنیاست و من دوست دارم از اینجا هم فرار کنم. تندتند قدم برمی‌دارم. شالم را دور صورتم می‌پیچم. کلاهم را می‌آورم روی‌پیشانی‌ام. هوا سرد است؛ ولی من از درون دارم میسوزم. دارم شعله میکشم. خونم دارد جوش میخورد. دانیال گفته بود ازش متنفر نشوم. چه درخواست احمقانه‌ای. او، خودِ خودش قاتل پدرخوانده و مادرخوانده‌ام بود. او کشته بودشان و جنازه‌شان را انداخته بود توی دریا. بعد هم از طرفشان برای من پیام داده بود که نمی‌توانند برگردند. و بعد خودش را رسانده بود به لبنان، پیش من و نقش ناجی را بازی کرده بود. قهرمان تقلبی. خودش دردسر درست می‌کند و بعد دردسر را جمع میکند و فکر میکند خیلی توانمند است. دانیال فقط آنها را نکشته بود. شغلش آدم‌کشی بود. خیلی‌های دیگر، از مهندسان قرارگاه خاتم تا ماموران اطلاعاتی ایران و حتی.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠