🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃
#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۵ و ۶
یک هفته کامل تو بیمارستان گذشت، با خوب شدن بیمارا خوشحال میشدیم و با ازدست دادنشون ناراحت، اما امیدمونو ازدست نمیدادیم چون تنها قوت قلبمون خدا بود.
از خستگی زیاد رو به هلاکت بودم اما به خوب شدن بیمارا میارزید.
داشتم به صورتم آب میزدم که گوشیم زنگ خورد، دستامو سریع خشک کردم و گوشیو از جیبم اوردم بیرون، با دیدن اسم محمد لبخند عمیقی زدم و تماس رو وصل کردم
-جانم؟
محمد: -سلام خانم پرستار، خوبی؟
-سلام عزیزم، ممنون تو خوبی؟
محمد: -شکر خوبم، میگم فاطمه میشه یه توکه پا بیای توحیاط
-برای چی؟!
محمد: -تو بیا حالا
-محمد نگو که اومدی بیمارستان
بالحن شوخ طبعی گفت:
محمد: -شرمنده دیگه نتونستم طاقت دوریتونو تحمل کنم
از اومدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت
-ای از دست تو محمد
-محمد: -اصلا نگران نباشید خانم پرستار، دوتا ماسک زدم، دستکش دستم کردم، مایع الکل هم دم دستمه شما فقط تشریف بیارید توحیاط
-خیلی خب باشه... الان میام
با قدم های بلندم سمت حیاط رفتم، سر چرخوندم و محمد رو تو حیاط دیدم، سمتش رفتم و دست به کمر رو به روش ایستادم، محمد ماسکشو پایین داد و لبخند دندون نمایی زد
محمد: -سلامی دوباره
-علیک سلام، ماسکو بده بالا
محمد: -بابا اینجا که دیگه فضا آزاده
-محمد!
محمد: -خیلی خب کفری نشو
ماسکشو بالا داد وگفت:
-بفرما راحت شدی؟
-محمد اومدنت به اینجا خطرناکه عزیزم، لطفا دیگه نیا اینجا
محمد: -ببین منو، هرچقدر بگی نیا بازم میام حالا اگه میتونی باهام چک و چونه بزن
تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم
-از دست تو محمد، بابا من نگرانتم
محمد: -منم گفتم نگران نباش، شاید باورت نشه ولی سر تا پامو الکل ریختم
-جدی میگی؟!
محمد: -شوخی دارم باهات؟
-محمد!
خندید وگفت:
-واقعا باورت شد؟ خخخخخ
همراه لبخندم چپ چپ نگاهی بهش انداختم
-بی نمک
پوکر نگاهم کردوگفت:
-بد ذوق!
-راستی از آقاجون و مادرجون چه خبر
محمد: -شکر. سلام میرسونن، الانم دارم میرم پیششون، من و حامد شاممون از این بعد خونشونه
-آخییی، محمد یه وقت خطرناک نباشه از محل کار میرید خونشون، اونا سنشون بالاست
-چشم، نگران هیچی نباش، اونجور که مامان تازگیا حساس شده،یه روز من و حامد رو باهم شستشو میده، والا تازگیا میگه اگه الکل نزنید توخونه راهتون نمیدم
تک خنده ای زدم
-اوه اوه، پس قانون جدید تصویب کردن
محمد: بله بله درسته
دوتایی خندیدیم، به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
محمد:-فاطمه جان کاری نداری، من بهتره برم
-نه عزیزم، مواظب خودت باش خب؟
محمد:- چشم، خداحافظ
-خدانگهدار
از در بیمارستان که خارج شد انگار غم عالم اومد سراغم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم داخل ساختمون.
🌼محمد
بعدازبیمارستان برگشتم خونه. اول رفتم یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم خونه آقاجون، ازوقتی که فاطمه و شیوا خانم تو بیمارستان مجبورشدن خودشونو قرنطینه کنن، مامان و بابا به اصرار، من و حامد رو مجبور کردن ناهار و شام رو خونشون باشیم، البته فقط بعضی وقتا میریم پیششون.
رسیدم خونه و زنگ روزدم، چند دقیقه بعد دربازشد و رفتم داخل خونه.
همینکه وارد هال شدم، امین با دیدنم سمتم اومد و پرید بغلم
-سلام عمو
-سلام به روی ماهت، خوبی
-ممنون خوبم
-ببینم، بقیه کجان؟
-همشون تو آشپزخونه هستن
-عه، پس من برم پیششون
سمت آشپزخونه رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی، یکی از صندلی های پشت میز رو کشیدم بیرون و روش نشستم
-چرا اینجا جمع شدین؟
بابا به مامان اشاره کردوگفت:
-والا جناب سرهنگ ماروجمع کردن ازمون کار میکشن، ازوقتی این کرونا اومده ها، هرروز خونه تکونی داریم
حامد: -یه نگاه به سینک بنداز میفهمی منظور بابا رو
به سینک نگاه کردم و بادیدن میوه هایی که داخل سینک بودن تعجب کردم
-مهمون داریم؟
مامان: -تو این اوضاع مگه مهمون میاد؟
حامد: -نه داداش، مهمون هم نیت داشته باشه بخواد بیاد از ترس مامان نمیاد،چون اصلا اجازه نمیده
همگی زدیم زیرخنده
-پس قضیه این میوه ها چیه؟
مامان: -دارم ضدعفونیشون میکنم، میترسم ما هم مریض بشیم
بابا: -بنظرت اینا رو بندازی تو ماشین لباسشویی راحت نیس؟ اینطوری شما هم اذیت نمیشی
بااین حرف بابا من و حامد جلوی دهنمونو گرفتیم و ریز خندیدیم، مامان نگاهشو بینمون ردوبدل کرد
و بعد برگشت سمت بابام وگفت:
-مسخره میکنی آره؟ ازالان گفته باشم، شستن ظرف های امشب باشماست
بعد آشپزخونه رو ترک کرد، من و حامد وبابا به همدیگه نگاه کردیم و درآخر سه تایی آشپزخونه رو ترک کردیم.