🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه -چطور شد دل از دوستات کندی؟ -حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم -کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون -بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم -بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم -توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان! فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃