وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه
-چطور شد دل از دوستات کندی؟
-حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم
-کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون
-بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم
-بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم
سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم
احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم
-توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان!
فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃