eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد پذیرایی شدم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردم و کنارشون نشستم. بابا: -از فاطمه و شیوا چه خبر؟ رفتین دیدنشون؟ حالشون خوب بود؟ مامان:-این دو تا هم از کار و زندگیشون افتادن، چقدراینجا جاشون خالیه واقعا هم راست میگفت، منم دلم کلی برای فاطمه تنگ شده بود البته بیشتر نگرانش بودم، نکنه خدایی نکرده فاطمه هم مبتلابشه! ازدیروز که بهم خبرداد دوستش مبتلاشده، نگرانی افتاده بود به جونم. امین: -بابایی، میشه دوباره بریم پیش مامان و زن‌عمو؟ حامد دستی رو موهای امین کشیدوگفت: -نه قربونت برم، بریم مامان ناراحت میشه، فرداصبح بهش زنگ میزنم باهاش حرف بزن خب؟ امین ناراحت سرشو انداخت پایین و چشم آرومی گفت مامان: -این بچه هم که دلتنگ مادرشه بابا:-ایشالله اگه خدابخواد همه چی به حالت اولش برمیگرده، این ویروس هم ازبین میره، توکلتون به خداباشه 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۷ و ۱۸ 🍃فاطمه دکتر:-خوشبختانه حال خانم خرسند هم خوب شده، ازفردا هم لطفا دوباره سر کارتون برگردین یهو ماهور از جا پریدوباذوق گفت: -خدا وکیلی راست میگین آقای دکتر؟ خداروشککککر لبخندی به روی ماهور زدم وگفتم: -خداروشکربهتر شدی ماهورجان شیوا: بله خداشکر، البته از فردا باید به جای هممون کارکنه ماهور:-عه،بدجنس، دلت میاد؟ سه تایی خندیدیم -خیلی خب ما میریم ماهور جان، تو هم استراحت کن ماهور: -والا با این خبر دیگه حتی خوابم نمیبره، یه هفتس اینجا دراز کشیدم شیوا: -ولی به نفعته بخوابی، چون از فردا خواب نداری ماهور: -خیلی خب توهم، ازالان داره واسم خط و نشون میکشه شیواخندیدوگفت: -شوخی کردم عزیزم، هیچی مهمتراز سلامتیت نیست ماهورلبخندی زد و رو تخت دراز کشید، من و شیوا هم اتاق رو ترک کردیم و سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم شیوا: -خداروشکر ماهور حالش خوب شد، خدا میدونه چقدر نگرانش بودم -آره خدارو صدهزار مرتبه شکر، ایشالله همه بیمارامون خوب بشن -ایشالله شیوا سرشو انداخت پایین و بالحن غمگینی گفت: -فاطمه، خیلی دلم واسه خونوادم تنگ شده، مامانم، بابام، حامد، امین، مادر جون، آقاجون، همه، دلم واسه همه تنگ شده، این بیماری لعنتی همه رو از هم جدا کرد، ما رو از خونوادمون جدا کرد، دلم میخواد برای یه دقیقه، همه چی برگرده به حالت اول، دوباره همه خونواده ها کنارهم جمع بشن، بدون هیچ غمی، فقط برای یه لحظه دستی رو شونه‌اش کشیدم -غمت نباشه شیواجان، ایشالله همه اینا تموم میشه و یه خاطره میمونه -منظورت خاطره‌ی بده؟ -حالا چه خوب چه بد، مهم اینکه تا آخر عمرمون اوضاع همینجوری نمی‌مونه، منکه دلم روشنه -خدا از دهنت بشنوه، من که آرزویی جز این ندارم، فقط دلم میخواد همه خوشحال باشن، همه آدمای این دنیا، بدون دوری از خونواده‌هاشون -ایشالله. 🍃شیوا روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم به بیمارها برسم. همینکه چشم رو هم گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم حامد، رو تخت نشستم و تماس زد برقرار کردم -سلام حامد جان -سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون عزیزم، توخوبی؟ امین خوبه؟ -شکر هردومون خوبیم، میگم شیواجان، مامان زیاد حالش خوب نیس، عصرکه از مغازه برگشت بی حاله، الانم که سردرد گرفته نمیدونم چشه نگرانشم با نگرانی پرسیدم: -سرفه هم میکنه؟ -آره یخورده -بیارش بیمارستان ازش تست بگیریم، ایشالله چیزی نیس -خیلی خب، الان بیایم؟ -آره همین الان، منتظرم -باشه، تانیم ساعت دیگه میایم، فعلا تماس قطع شد و من باعجله اتاق رو ترک کردم. تو سالن قدم برمیداشتم و چشم می‌چرخوندم تا فاطمه رو پیدا کنم، خیلی نگران بودم، همش خداخدا می‌کردم مادرجون به کرونا مبتلا نشده باشه. بادیدن فاطمه سریع سمتش رفتم و صداش زدم، سمتم برگشت و نگام کرد -جانم؟! -حامد زنگ زد، گفت مادرجون حالش بده، الانم دارن میان بیمارستان فاطمه با تعجب و نگرانی که در چشماش دیده میشدن نگاهم کردوپرسید: -حالش خیلی بده؟ -میگه بی حال و تب داره، هرازگاهی هم سرفه می‌کنه -ای وای، خیلی خب باشه من منتظرشون میمونم -اومدن صدام کن، من تو اتاق پرستارا هستم -باشه برو وارد اتاق پرستارا شدم و سمت پنجره رفتم، بازش کردم و پرده هارو زدم، ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم، جای ماسک بدجوری می‌سوخت، گوشیمو از جیبم دراوردم و وارد برنامه‌ی دوربین شدم، با دیدن قیافم پوکرفیس لبمو کج کردم و از برنامه خارج شدم بعدشم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم. میشه گفت تقریبا دوروزه نخوابیدم اینقدرکه سرمون شلوغ شده بود، تازگیا روزهامون تکراری شده بودن، پراز استرس، اضطراب، ترس، نگرانی، بخاطر کرونا متاسفانه دیروز یکی از پرستارامون فوت کرد، و این نگرانی مارو دوچندان کرده بود، اما تنها قوت قلبمون فقط خدا بود که بهمون آرامش می‌بخشید 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۹ و ۲۰ 🍃فاطمه نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش می‌ترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛ باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت: -مادرجون وحامد نیومدن؟ -نه نیومدن -خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم -آره، منم نگران مادرجون هستم همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن. بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن 🍃شیوا سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت: -خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم -مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل می‌کردین مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟ دوتایی خندیدیم -نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم تک خنده ای زدوگفت: -میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟ -فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟ مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم -ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد مادرجون: -ای از دست شمادوتا -فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه فاطمه: -بریم بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم 🍃حامد چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی می‌کنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچه‌ی... لااله الا الله با حرص گفتم: -امـیـــــــــن سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده: -آقا حالتون خوبه؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم. چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم -بفرمایید؟ ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم -حامد دررو بازکن سردمههه -به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم -حامد تیکه نپرون سرده -خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم -سلام دادااااش -علیک سلام، بیاداخل وارد شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه -چطور شد دل از دوستات کندی؟ -حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم -کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون -بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم -بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم -توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان! فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1)❤️❤️ممنون ازشما 2) سلام کم پارت میذاریم که هیجان رمان از بین نره😉😄 3)سلام، بله بنده هم نویسنده رمان دلداده هستم هم فرشتگان روزهای کرونا☺️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۱ و ۲۲ 🍃حامد احسان: -بابا هیچوقت به من حق انتخاب نداد، حامد من بیست و چهارسالمه، مگه بچه‌م؟ خودم میتونم گلیممو از آب بکشم بیرون، میخوام روپاهای خودم وایسم -اینطوری آخه احسان؟ درس و دانشگاهتو دیگه چرا ول کردی؟ اینجاکه دانشگاه قبول نشدی، بابا تورو فرستاد رشت به امید اینکه اونجا درستو ادامه بدی خیر سرت دکتری، مهندسی چیزی بشی، نه بری اونجا فقط برای عشق و حال، اینطوری میخوای روپاهای خودت وایسی آره؟ دانشگاه هم که دیگه راهت نمیدن میخوای چه غلطی بکنی؟ -بسه دیگه حامد اینقدر به من سرکوفت نزن -من که میدونم دردت چیه، دردت اون دختره‌س -اون دختره اسم داره حامد -باورکن اینقدر که داری خودتو واسش میکشی اون به فکرتو نیس، بابا اونو از ذهنت بیرون کن، دوستت نداشت چرا قبول نمیکنی؟ -بابا اگه مخالفت نمیکرد نازنین هم ترکم نمی‌کرد که بره بااون پسره‌ی مفنگی ازدواج کنه. -بابامخالفت کرد چون اون دختره‌ی مغرور مناسب تونبود احسان، اصلا مناسب خونوادمون نبود، همه فکرش فقط پول بوده فقط پول همین بی هیچ حرفی سرشو انداخت پایین ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم، دستشو گرفتم وگفتم: -بسه از بس اینقدر خودتو اذیت کردی، تو خودت هم خوب میدونی نازنین دوستت نداشت تو رو بازیچه‌ی خودش کرده بود، چرا نمیخوای به خودت بیای، آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی احسان؟ توکه اینجوری نبودی، سرت همیشه تو دَرست بوده، چرا اینقدر تغییر کردی پسر؟واسه اون دختره‌ی نامرد آخه؟ به جای این کارها رو پاهای خودت وایسا از اول شروع کن، اینجوری بخوای زندگی کنی آخرو عاقبت نداره زدم رو شونه‌ش و بعد رفتم سرجام پشت لپ تاپم نشستم و برای عوض کردن بحث گفتم: -حالا چطور شد برگشتی تهران؟ باصدای بغض دارش گفت: -محمدبهم گفت... مامان کروناگرفته، میخوام برم دیدنش -آره، ولی شیواگفت حالش خوب میشه جای نگرانی نیست، بعدشم اجازه نمیدن کسی بره ملاقات بیمار -واقعا؟ -آره، ولی شنبه مرخص میشه میتونی بری خونه ببینیش -من برنمیگردم خونه -چرا اونوقت؟ -روم نمیشه -تو بی جا میکنی -بخوامم برگردم بابام دیگه اجازه نمیده -من و محمد باهاش حرف میزنیم، فقط امیدوارم واقعا از خرشیطون پایین اومده باشی -من دیگه هیچ رفیقی ندارم حامد، دیگه کسیو نمیشناسم، اینقدر بهم سرکوفت نزن -چیشد؟ رفاقتتون شکرآب شد؟ -نه، اصلاولش کن دیگه نمیخوام راجع‌ بهشون صحبت کنم -خیلی خب، نمیخوای استراحت کنی؟ -چرا، خستمه -اتاق مهمان رو که میدونی کجاست؟ برو استراحت کن تایه فکری به حالت بکنم -راستی امین کجاست؟ -تواتاقش داره آتیش میسوزونه تک خنده ای زد و بلندشدورفت، نگران بهش چشم دوختم، نمیدونم چرا ولی هنوز نگرانش بودم 🍃محمد به ساعتم نگاهی انداختم، ۸:۳۰ شب رو نشون میداد، باشنیدن صدای زنگ گوشیم چشم از ساعت برداشتم و تماس رو برقرار کردم -جانم حامد؟ -سلام محمد خوبی؟ -سلام داداش، ممنون تو خوبی؟ امین چطوره؟ -شکر هردومون خوبیم -راستی احسان اومد پیش تو؟ -آره، الانم عین جغد به من زل زده -آها، بهش سلام برسون -باشه سلامت باشی، حالا احوالپرسی رو بیخیال کارمهمتری داریم -باز احسان چه آتیشی سوزونده؟ -هیچی فعلا صدای غرزدن احسان از پشت تلفن اومد: مگه جنایت کار گیراوردین عه حامد: -صدرحمت به جنایت کار، خب داشتم میگفتم... امشب بریم خونه بابا باهاش حرف بزنیم بلکه فرجی شد اینو راه داد خونه -حامد! آخه امشب وقتشه برادرمن؟ ازیه طرف بابا ازدست احسان به اندازه کافی عصبانی هست، ازیه طرف دیگه مامان پیشش نیست و کروناگرفته، باباهم ناراحته، امشب بریم سه تاییمونو میندازه بیرون -خودمم میدونم، ولی امشب چه بخوابیم چه نخوایم باید بریم چون بابا تنهاست -هوففف، من دیگه نمیدونم چی بگم، فقط از واکنش بابا میترسم -منم نگرانم، ساعت ده و نیم اونجا باش -خیلی خب باشه فعلا تماس رو قطع کردم و به خیابون روبه روم چشم دوختم، خدا امشبو بخیر کنه. . رسیدم خونه و اول رفتم یه دوش گرفتم و بعداز عوض کردن لباس هام، سمت خونه آقاجون حرکت کردم. بیست دقیقه بعد رسیدم و زنگ خونه رو زدم، دربازشد و وارد خونه شدم.دستگیره‌‌ی در رو گرفتم تا در رو بازکنم اما در توسط بابا بازشد -عه، سلام آقاجون -سلام پسرم خوش اومدی، بیا داخل هواسرده لبخندی به روش زدم و هردو وارد شدیم. . دستامو به هم قفل کرده بودم تا موضوع برگشتن احسان رو با آقاجون درمیون بذارم، نمیدونستم چه واکنشی قراره به اما امیدوارم عصبانی نشه.