eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۷ و ۸ 🍃فاطمه چندروزی به همین روال گذشت، تعداد بیمارا هرروز افزایش پیدا میکرد و ما در کل شبانه روز به همه بیمارا رسیدگی می‌کردیم، اما متاسفانه بازهم چندنفرشون فوت می‌کردن، دستمون هیچ جا بند نبود و کار هرروز و شبمون شده بود دعا دعا و دعا... . داشتم تب یکی از بیمارا رو چک می‌کردم که صدای دعایی رو از سالن شنیدم! متعجب سمت سالن قدم برداشتم و دیدم تلویزیون روشنه و دعای الهی‌عظم‌البلا رو گذاشتن و افرادی که تو سالن هستن همگی دست به دعا نشسته بودن، از دیدن این صحنه اشک دور چشمام حلقه زد، دستامو گرفتم بالا و تو دلم با خدا دردودل کردم، «خدایا به داد این مردم نمی‌سی؟ خدایا جزتو پناهی نیست، کمکمون کن، کمکمون کن این ویروس رو شکستش بدیم.» با حالی خراب سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم و وارد اتاق شدم. تو اتاق فقط شیوا نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت،جلوتر که رفتم متوجه شدم اصلا حواسش به دور واطرافش نیس و آروم اشک می‌ریزه، همینکه دستمو گذاشتم رو شونش سریع خودشو جمع و جور کرد و اشک هاشو با دستش پاک کردوسمتم برگشت -عه، فاطمه تویی؟ -خوبی شیوا؟! -خوبم -مطمئنی خوبی؟ -آره آره چیزی نیس کنارش نشستم و دستشو گرفتم -من غریبه‌م؟ -بخدا هیچی نیست فاطمه جان، فقط... دلتنگم -دلتنگ؟ بغض کرد و به روبه روش نگاه کرد -آره، دلتنگ‌حامد، امین، دلتنگ مامان بابام، دلتنگ آقاجون و مادرجون، دلتنگ دورهم نشستن هامون، دلتنگ شوخی های حامد و آقامحمد و احسان... فاطمه دلم برای گذشته هامون تنگ شده، دوست دارم دوباره برگردیم به همون روزها، فاطمه وقتی میبینم چندنفر زیردستم پرپر میشن، دلم میخواد منم بمیرم، دلم واسه خودشون و خونوادشون میسوزه، فاطمه این اوضاع کی قراره تموم بشه؟ -شیواجان، قربونت برم تو که اینقدر ضعیف نبودی، ما وقتی پامونو گذاشتیم بیمارستان، یعنی پای همه چیزش وایسادیم، حتی دربرابر سختی هاش، این آدمایی که اینجان، همشون به ما نیازدارن، ماباید تا بتونیم ازشون مراقبت کنیم خب؟ حالاهم یخورده استراحت کن بعدا برو به بقیه کارهات برس -هنوز باورم نمیشه دوماه گذشته -دقیقا، چه زود داره میگذره -ازبس که روزهامون تکراری شده -اوهوم، راست میگی 🍃حامد به دلیل افزایش آمار مبتلایان به ویروس کرونا، آموزش پرورش تمام مدارس رو تعطیل کرد، الانم ما مجبوریم به طور آنلاین کلاس رو شروع کنیم، بااینکه وضعیت خیلی سخت می‌شد و احتمال داشت بعضی دانش آموزا افت درسی داشته باشن، اما بازم مجبور بودیم لپ تاپمو بازکردم و وارد برنامه‌ی شاد شدم، از ضعیف بودن این برنامه هم که نگم براتون. دستمو رو صورتم کشیدم و وارد گروه کلاسی شدم، لیست حضور غیاب رو هم فرستادم و منتظر شدم تا همه حضوری بزنن، با اینکه میدونستم نصفشون الان زیرپتو هستن! . یک ساعت از تدریسم گذشته بود که دیدم امین با موهای پریشان سمتم اومد وکنارم نشست، باصدای خواب آلودش سلام کرد -سلام به روی ماهت، بشین تا برم واست صبحونه آماده کنم، به لپ تاپ هم دست نزنی ها -چشم بلند شدم و سریع براش صبحونه درست کردم -امین بابا، بیا صبحونه بخور پسرم امین که اومد تو آشپزخونه ، برگشتم تو هال تا به بقیه کارهام برسم. وقت کلاس که تموم شد کمی استراحت کردم تا کلاس بعدی رو با پایه دوازدهم شروع کنم، همون لحظه امین اومد و کنارم نشست -صبحونه خوردی؟ -بله باباجون -همشو خوردی دیگه؟ -بله، همشو خوردم دستی رو موهاش کشیدم اونم سرشو گذاشت رو پاهام، احساس کردم ناراحته چون تاحالا هیچوقت امین رو تواین حال ندیده بودم -امین، چیزی شده؟ -بابا، دلم واسه مامان تنگ شده -قربونت برم پسرم، منم دلم واسش تنگ شده، ولی مامانت الان داره از بیمارا مراقبت میکنه -مامانم قهرمانه؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بله پسرم، مامانت قهرمانه -پس، چرا ما نمیتونیم بریم پیشش؟ -آخه اگه بریم ممکنه ما هم مریض بشیم، بعدشم بیمارستان که جای بچه ها نیس -ولی من دلم واسه مامان تنگ شده، میخوام برم دیدنش، قول میدم مریض نشم غمگین بهش نگاه کردم، امین حق داشت دلش واسه شیوا تنگ بشه، آخه یه بچه پنج ساله چطور میتونه از مادرش دور باشه -خیلی خب باشه، ولی قول بده هرچی بهت میگم رو انجام بدی باشه؟ بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
بلندشد و با ذوق نگاهم کرد -آره قول میدم، قول قول، اصلا مَرد و حرفش تک خنده ای زدم و موهاشو به هم زدم -به عمومحمد میگیم، تا باهم بریم -هورااااا، میریم پیش مامان و زن عمو، پس من برم نقاشی هامو کامل کنم تا شب به مامان و زن عمو نشون بدم -برو قربونت برم بلندشدوسمت اتاقش پا تند کرد، نفس عمیقی کشیدم، منم دلم واسه شیوا تنگ شده بود، هیچوقت اینقدر ازهم جدانشده بودیم، آخه ده روزه شیوا رو ندیدم. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۹ و ۱۰ 🍃محمد با دقت سلول‌های خونی رو با دستگاه چک می‌کردم که گوشیم زنگ خورد و باعث شد حواسم پرت بشه، از جام بلندشدم و اتاق رو ترک کردم، عینک مخصوص رو از جلوی چشمام برداشتم و گوشیمو از جیبم دراوردم -جانم داداش؟ -سلام محمد جان خوبی -سلام ممنون توخوبی؟ امین گل چطوره؟ -شکر هردو خوبیم، محمد مامان میگه واسه ناهار میای؟ -امممم... آره بهش بگو میام -باشه پس، بیا که کار مهم هم باهات دارم -چه کاری؟ -تو بیا بهت میگم -خیلی خب، کاری نداری؟ -نه داداش، زود بیا قبل اینکه گشنمون بشه -چشم چشم، خداحافظ -خداحافظ مراقب خودت باش تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم آزمایشگاه ــــــــــــــــــــــ ساعت یک ظهر رفتم خونه و بعداز عوض کردن لباسام، رفتم خونه آقاجون. رسیدم خونشون و ماشینمو پارک کردم، سمت در رفتم و آیفون رو زدم، در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط خونه گذشتم و به در ورودی رسیدم، درروبازکردم و باصدای نسبتا بلندی گفتم: -اهالی خونه، اینجایید یا دوباره به آشپزخونه پناه بردین؟ سمت پذیرایی رفتم که دیدم همشون تو پذیرایی جمع شدن -سلام علیکم مامان: -سلام پسرم خوش اومدی خسته نباشی -سلام مامان جون،ممنون سلامت باشی حامد:-وَ علیکم السلام،خسته نباشی -ممنون داداش به اطراف نگاهی انداختم وپرسیدم: -بابا نیومده؟ مامان: -الانه که بیاد، بیا بشین پسرم لبخندی زدم و رفتم نشستم. نیم ساعت گذشت و بابا اومد، بعداز اینکه اذان گفت و کنارهم نمازخوندیم، میز ناهار رو آماده کردیم و دورهم ناهارخوردیم. حامد: -میگم محمد وقت کردی امشب میریم بیمارستان باتعجب پرسیدم: -بیمارستان برای چی؟! لبخندی زد و سر امین رو نوازش کرد -دلش واسه مادرش تنگ شده بابا: -حامد، زده به سرت؟ مامان: -من عمرا بذارم بچه رو ببری بیمارستان امین: -ولی من دلم واسه مامان تنگ شده مامان:-قربونت برم، اگه بری ممکنه مریض بشی -داداش، الان اوضاع بیمارستان اصلا خوب نیست حامد: -فقط امشب میبرمش، نگران نباشید بعدشم داخل که نمی‌ریم، تو حیاط میمونیم -خیلی خب، باشه پس ساعت هشت باهم میریم امین: -هوراااااا لبخند دندون نمایی به روش زدم، مامان و بابا چهرشون نگران بود که اوناهم حق داشت 🍃فاطمه دستکش هامو دراوردم و شیر آب رو باز کردم و دستامو شستم، سرمو گرفتم بالا و ماسکمو دراوردم، بادیدن چهره‌م چندلحظه به خودم توآینه زل زدم، این منم! چقدر تغییر رو صورتم ایجادشده! انگشتمو رو خط قرمزی که ناشی از ماسک بود کشیدم، کمی می‌سوخت، سریع ماسکمو دادم بالا و باقدم های بلند از سرویس بهداشتی بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. داشتم تو سالن قدم می‌زدم که دیدم دونفر از بیمارایی که حالشون بهترشده ازبیمارستان مرخص شدن، برای چند لحظه بهشون نگاه کردم و لبخندی زدم،خداروشکر ایناهم دارن برمی‌گردن پیش خونواده هاشون، خدایاشکرت. همونطور که بهشون زل زده بودم، دستی رو شونه‌م حس کردم، به عقب برگشتم و با شیوا روبه رو شدم -کجارو نگاه میکردی فاطمه؟ -به اون دونفری که مرخص شدن، شیوا اگه بدونی چقدر خوشحالم -آره، ایشالله همه بیمارامون بهبود پیداکنن -ایشالله، این که آرزوی همه‌س -میگم فاطمه، تازه حامد بهم زنگ زد، همراه آقامحمد اومدن بیمارستان باچشمای گرد شده به شیوا نگاه کردم -اومدن بیمارستان؟! -آره -ای وای، باز خوبه قبلا به محمد گفته بودم نیاد -البته خودمم پشت تلفن قشنگ سر حامد بیچاره غر زدم -ای بابا، بریم، بریم ببینیم چیکارمون دارن -هیچ بابا گفتن میخوان مارو ببینن -آخه اینجا؟ تواین اوضاع! -حالا بذاربریم، منتظرن همراه شیوا سمت حیاط رفتیم، نگاهی به اطراف کردم، محمد و آقاحامدو امین رو دیدم، ای وای امین رو هم که اورده بودن! ایناچرا مراقب نیستن آخهه فقط بلدن مارو حرص بدن! نگاهی به شیوا انداختم که داشت با بغض به آقا حامد و امین نگاه میکرد، یه لحظه دلم به حالش سوخت، زدم رو شونه‌ش و جلوتراز خوش رفتم سمتشون، همینکه بهشون رسیدیم باهاشون سلام احوال پرسی کردیم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهمو بینشون ردوبدل کردم و گفتم: -حالا حتما باید میومدین؟ محمد: -ناراحتی برگردیم تک خنده ای زدم وگفتم: -منظورم این نیست، آخه مگه نمیبینید اوضاع اینجارو؟ میترسیم شماهاهم زبونم لال مریض بشید شیوا: -فاطمه راست میگه، کلی بیمار کرونایی اینجان، وضع خیلی داغونه امین: -مامان من خودم اصرار کردم بیایم شیوا: -قربونت برم پسرم، اینجا خطرناکه عزیزم امین: -خب... خب دلم واست تنگ شده بود مامان جون شیوا: -الهی دورت بگردم منم دلم واست تنگ شده بود حامد: -الان دلت فقط واسه پسرت تنگ شده؟ چهارتایی زدیم زیرخنده، آقاحامد و شیوا همراه امین روی یکی از نیمکت‌ها نشستن من و محمد هم روی یه نیمکت دیگه نشستیم محمد: معلومه خیلی خسته ای ها -چطور؟ -ازسیاهی زیر چشمات، نمیخوابی آره؟ -چندشبه خواب نداریم محمد، تا چشم رو هم میذاریم کلی بیمارکرونایی میارن بیمارستان، البته منتی هم نیس،چون ما خودمون میخوایم به مردم خدمت کنیم، ولی میدونی چیه، امروز دونفر از بیمارامون که خوب شدن رو مرخص کردیم، اینقدر خوشحالم که نگو -واقعا؟ خداروشکر، ایشالله سلامتی بقیه بیمارا -ایشالله، خب... از شما چه خبر؟ مگه نگفتم دوباره پاتو نذاری بیمارستان؟ -هعیییی، دل بیقرارم دووم نیوورد -ببین دوباره فاز شاعری نگیرها خندید وگفت: -واقعا راست میگم، خب دلم تنگ شده بود دیگه، بعدشم، ازاین به بعدم کلی کارداریم دیگه معلوم نیس کی بیام دوباره ببینمت -دکتر از ماموریتش برگشت؟ -آره خداروشکر، الان با وجود دکتر خیالمون راحته -ایشالله موفق باشید، ما که چشم و امیدمون فقط به شماهاست -نفرمایید بانو، فعلا شماها جلوتر زدین عده‌ای از بیمارا زیر دستتون خوب شدن آهی از سینه بیرون دادم -ولی متاسفانه بازهم کلی فوتی داریم -ما تموم سعیمونو میکنیم تا واکسنشو بسازیم، خدا هم کمکمون میکنه نگران نباش سرمو تاییدوار تکون دادم، محمد راست میگفت، تا خدا هست، غم چرا؟ نگرانی چرا؟ اون به داد دل همه ما می‌رسه 🍃شیوا ازوقتی امین کنارم نشست بدون هیچ حرفی به بازوم تکیه داده بود، هرچقدرم بهش میگفتم زیاد نزدیکم نشه گوش نمی‌داد، دلم کلی براش سوخت، امین حق داره اینقدر دلتنگ باشه، بلاخره سه‌ماهه منو ندیده حامد:-خیلی دلش واست تنگ شده بود، نمیخواستم بییارمش ولی... نمیتونستم نه بیارم، البته بگم ها، ناگفته نماند منم میخواستم بیام دیدنت -ممنون که اومدی حامد، ولی منم نگرانم، توروخدا دیگه نیاید اینجا، میترسم شماها هم مریض بشید -میدونم نگرانی عزیزم، چشم، البته قول نمیدم سعیمو میکنم -پس بیشتر سعی کن دستشو گذاشت رو چشم راستش وگفت: -چشم بانو نگاهم سمت فاطمه و محمد که کشیده شد، آهی از سینه بیرون دادم حامد: -چیزی شده؟ -به این دوتا نگاه کن، دلم به حالشون میسوزه -چرا؟ -بیچاره ها، تازه اولای زندگی مشترکشون بود، کرونا این دوتا رو ازهم جداکرد -آره، منم دلم به حالشون میسوزه،ایشالله همه چی به حالت اول برگرده -ایشالله، ما که چیز دیگه ای ازخدا نمیخوایم، راستی... خبری از احسان نشد؟ حامد: -هعیی، چی بگم والا، انگار به کل ما رو فراموش کرده، هرهفته فقط یکی دوبار زنگ میزنه اونم درحد چنددقیقه، واقعا نمیفهمم معنی این کارهاشو -چرا ازش نمیپرسید دقیقا چی میخواد؟ چرا این رفتارهارو میکنه؟ -ازش پرسیدیم، چندین بار هم پرسیدیم، اما همش بهمون میگه من دوست دارم تنهایی زندگی کنم، میخوام با رفیقام باشم، اصلا یه فازی برداشته واسه خودش، حتی دانشگاهشو هم ول کرده -خیلی نگرانشم حامد، نکنه کار دست خودش بده -نمیدونم والا، الان بیشتراز سه‌ماهه رفته شمال اما نمیدونیم دقیقا کجای شماله، بابا گفت اگه احسان برگرده حق نداره پاشو بذاره توخونه -ای وای حامد نگاهی به ساعتش انداخت وگفت: -ساعت9شب شد، بهتره برگردیم شماها هم برید به کارتون برسید -خوشحال شدم که اومدی، دلتنگیم رفع شد -عههه، تاالان که هی میگفتی چرا اومدی -خب... ای بابا حالا تو دیگه گیر نده به اون حرفم خندید و باهم سمت محمد و فاطمه رفتیم -محمد پاشو بریم دیگه دل بکن محمد: -الان بریم؟ زود نیست؟ من و حامد نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم فاطمه: -آره محمد جان دیگه برگردین بیشتر بمونید خطرداره
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
فاطمه: -آره محمد جان دیگه برگردین بیشتر بمونید خطرداره حامد: -ما که بلاخره قراره دوباره بیایم -حامدددد حامد: نمیتونید پاپیچ ما بشید، مگه نه محمد؟ بعد چشمکی حواله‌ش کرد محمد: -بله خان داداش بلند شد و کنار حامد ایستاد، فاطمه هم ازجاش بلندشد محمد: -خب کاری ندارین؟ فاطمه: -نه به سلامت، به آقاجون و مادر جون هم حتما سلام برسونید -آره، ازجانب ما هم بگید خییییلی دلمون واسشون تنگ شده حامد: -حتما، خداحافظ باهاشون که خداحافظی کردیم سوار ماشین شدن و از بیمارستان خارج شدن، دوباره احساس تنهایی بهم دست داد، تازه فهمیدم، طاقت دوری رو ازشون ندارم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۳ و ۱۴ 🍃فاطمه بعداز رفتنشون من و شیوا هم برگشتیم تو ساختمون. . ساعت8:35صبح بود و من با خستگی تمام، توی سالن قدم برمیداشتم که یهو دیدم شیوا سریع سمتم اومد و مقابلم ایستاد -چیشده شیوا؟! بغض کرد وگفت: -ماهور، به کرونا مبتلاشده ترس عین خوره افتاد به جونم -راست میگی؟ آخه اون که دیشب حالش خوب بود! -داشت با یکی از پرستارا حرف می‌زد، یهو افتاد غش کرد، ازش تست گرفتن،فهمیدن کرونا گرفته -ا... الان حالش چطوره؟ سرشو باناراحتی تاییدوارتکون دادوگفت: -ده درصد ریه هاش درگیره اشک از چشمام سرازیر شد، خواستم سمت اتاق مراقبت های ویژه برم که شیوا نذاشت و دستمو گرفت -کجا میری؟ -میرم ببینم حالش چطوره -نمیشه فاطمه، بیهوشه هنوز -اگه اتفاقی واسش بیفته... پرید وسط حرفم وگفت: -زبونتو گازبگیر عه، ایشالله خوب میشه، جای این حرفا دعا کن براش -به خونوادش که خبر ندادین؟ -نه، ولی مادرش تازه داشت بهش زنگ میزد، جواب ندادیم چون شک می‌کرد -خوب کاری کردین همون لحظه دیدیم یه آقایی که داشت پشت سرهم سرفه می‌کرد همراه یه خانمی اومد بیمارستان -این پنجمین بیمار امروزه نگاهی به شیوا انداختم وگفتم: -از همراهش هم تست بگیرید، امکان داره اونم مبتلاباشه -از آقاهه معلومه اوضاعش داغونه، خدابخیر بگذرونه -خب توام، برو به کارت برس ایستادی اینجا که چی -حالاتوچرا قاطی میکنی، باشه رفتم. با قدم های بلند سمت یه اتاق دیگه رفت، منم رفتم تا به بیمارم برسم 🍃محمد وارد سالن آزمایشگاه که شدم همه بلندشدن و سلام کردن من هم رفتم جلو و بابقیه دست دادم -دکترنیومد؟ کامران: -نه داداش، دکتر از صبح مارواینجا کاشته گفته تانیومده به نمونه خون ها دست نزنیم، حالاهم ما داریم گل یا پوچ بازی میکنیم تک خنده ای زدم -آخه گل یاپوچ؟! سهراب: -کامران، بسه برادرمن ، این فک مبارکت خسته نشد، ازوقتی اومدی ور ور ور مشغول حرف زدنی بسه دیگه! کامران:- اصلا من دوست دارم حرف بزنم، آیا به تو ربطی داره؟ سهراب چشم غره‌ای نثارش کرد و عینک مخصوصشو گذاشت رو چشماش سهراب: -ازمن گفتن بود، دکتربیاد ببینه هیچ کاری نمیکنی روزگارت با کرام الکاتبینه همون لحظه دکتر وارد شدو همزمان سلام کردیم دکتر: -سلام سلام، بشینید به کارهاتون برسید بادیدن من و کامران سمتمون اومد و روبه رومون ایستاد دکتر: -شما دونفر چرا نرفتین سرکارتون؟ -ببخشید دکتر، من تازه اومدم، الان میرم لباسامو عوض میکنم میام دکتر رو کرد سمت کامران -و شما؟ کامران: -امممم... ااااممم... آها سهراب گفت برم واسش چای بیارم، از اونجایی که چای آماده نیس من میرم سرکار بعد عین جت رفت پشت میز کارش نشست، نگاهی به سهراب کردم که دهنش اندازه غارعلیصدر بازمونده بود، بقیه هم بزور جلوی خندشونو گرفته بودن، منم ازاونجایی که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم سریع سمت اتاق رفتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۵ و ۱۶ 🍃فاطمه دارو رو به سرم تزریق کردم و نگاهی به ماهور که غرق خواب بود انداختم، دلم به حالش می‌سوخت،الان سه روزه همینجوری روتخت درازکشیده،البته چندین بار بیدارشد و کلی غر زد،ولی همش براش دعامیکردم و ازخدا میخواستم حالش خوب بشه، نه فقط ماهور بلکه همه‌ی بیمارا. خواستم ازاتاق برم بیرون که دیدم ماهور داره تکون میخوره، بهش زل زدم که همون موقع چشماشو بازکردو به اطراف نگاه کرد، خوشحال شدم ازاینکه چشم هاشو باز کرده بود -سلام تنبل خانم سرشو چرخوند و نگاهشو به من دوخت، باصدای آرومی سلام کرد: ماهور: -خسته شدم فاطمه... آخه تا کِی باید اینجوری ولو باشم -توروخدا باز شروع نکن عزیزم، یخورده تحمل کن -چطوری آروم باشم فاطمه؟ الان من باید بالای سر بیمارا باشم ، تو که درکم نمیکنی -خیلی هم خوب درکت میکنم، به جای این حرفا سعی کن زودتر حالت خوب بشه، اینقدرهم آیه یأس نخون -توکه میگی ده درصد ریه هام درگیره -آره ولی خوب میشی فهمیدی؟ اونقدرام اوضاعت خطرناک نیست -اگه خوب نشدم چی؟ چپ چپ بهش نگاه کردم -ماهور! توکه این حرفارو میزنی پس از بیمارا چه توقعی داری؟ حالامیفهمم چرا آمار فوتیمون داشت می‌رفت بالا -آهای، بیخودی گردن من نندازها، من مسئولیتی نمیپذیرم ماسک اکسیژن رو ازدستش کشیدم و گذاشتم روصورتش -بسه دیگه، مخمو خوردی بگیربخواب، به نفعته زودتر خوب بشی فهمیدی؟ پوکرفیس نگام کرد -بخدا حال تو خوبه فقط داری ادا درمیاری، من برم به کارم برسم، فعلا از اتاق خارج شدم و همونطور که پرونده‌ی تو دستمو چک می‌کردم تو راهرو قدم برداشتم، با برخورد یک نفربه من پرونده از دستم افتاد، سرمو بالاگرفتم و بادیدن شیوا چپ چپ بهش نگاه کردم -حواست کجاست؟ شیوا: -تو کلتو عین غاز کردی تو پرونده الانم طلبکاری؟ پرونده رو از رو زمین برداشتم و نگاهمو بهش دادم -پیش ماهوربودی؟ -آره -حالش چطوره؟ -تواین اوضاع چطورباید باشه؟ همش داره غرمیزنه تک خنده‌ای زدوگفت: -تو که اینو میشناسی، توهر موقعیتی غر میزنه -آره راست میگی، ولی میدونی چیه؟ دلم خیلی به حالش میسوزه، قیافش خیلی مظلوم بود -نگران نباش انشالله خوب میشه، بعدکه برگرده پیشمون کلی دلقک بازی درمیاره آخرشم بهمون میگه دلقک مفت گیر اوردین؟ -دقیقا، تیکه کلامش همیشه همینه دوتایی خندیدیم -راستی، تازه مادرجون بهم زنگ زد، گفت صددفعه بهت زنگ زده جواب ندادی -گوشیم تو اتاقه چک نکردم -خسته نباشی، اومدیم و آقامحمد زنگ زده باشه، بدبخت نگران میشه -آخه گذاشتم توشارژ، حالا مادرجون چیکارم داشت؟ -میخواست احوالتو بپرسه و اینا بهم گفت سلامشو بهت برسونم -حتما بعدا بهش زنگ میزنم، برم این پرونده رو نشون دکتربدم -برو عزیزم ازکنارش ردشدم و سمت اتاق دکتررفتم 🍃محمد با پیاده شدن از ماشین، سمت خونه رفتم و زنگ رو زدم، چند لحظه بعد در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط که گذشتم همینکه میخواستم در ورودی رو باز کنم، مامان الکل به دست کنار در ظاهرشد -سلام مامان جان -سلام پسرم خوبی مادر؟ -قربونتون برم خوبم شکر -خب، دستاتو بیارجلو -من تازه الکل زدم -حالا کارازمحکم کاری عیب نمیکنه، بیار جلو دستاتو -عجبببب دستامو جلو گرفتم و مامان به دستام الکل زد، بعد الکل رو گرفت بالا و به لباسام هم زد -عه عه، چیکار میکنی مامان، نکن -بچرخ ببینم -مامان مگه من ویروسم؟ این چه کاریه آخه -نق نزن بچرخ همونطور که داشتم میچرخیدم همزمان گفتم: عجب گیری کردیم ها، مگه ویروس کروناام؟ -خب حالا بیاداخل -حوله دارین؟ -حوله برای چی؟! -والا به کمک شما باالکل دوش گرفتیم -بیا داخل اینقدر حرف نزن سرمو به دوجهت تکون دادم و تک خنده ای زدم -ولی مامان جان دیگه نگفتن تااین حد کرونا رو جدی بگیرید -هرچی بیشتر جدی بگیریم بهتره -بله بله شما درست می‌فرمایید وارد پذیرایی شدم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد پذیرایی شدم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردم و کنارشون نشستم. بابا: -از فاطمه و شیوا چه خبر؟ رفتین دیدنشون؟ حالشون خوب بود؟ مامان:-این دو تا هم از کار و زندگیشون افتادن، چقدراینجا جاشون خالیه واقعا هم راست میگفت، منم دلم کلی برای فاطمه تنگ شده بود البته بیشتر نگرانش بودم، نکنه خدایی نکرده فاطمه هم مبتلابشه! ازدیروز که بهم خبرداد دوستش مبتلاشده، نگرانی افتاده بود به جونم. امین: -بابایی، میشه دوباره بریم پیش مامان و زن‌عمو؟ حامد دستی رو موهای امین کشیدوگفت: -نه قربونت برم، بریم مامان ناراحت میشه، فرداصبح بهش زنگ میزنم باهاش حرف بزن خب؟ امین ناراحت سرشو انداخت پایین و چشم آرومی گفت مامان: -این بچه هم که دلتنگ مادرشه بابا:-ایشالله اگه خدابخواد همه چی به حالت اولش برمیگرده، این ویروس هم ازبین میره، توکلتون به خداباشه 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۷ و ۱۸ 🍃فاطمه دکتر:-خوشبختانه حال خانم خرسند هم خوب شده، ازفردا هم لطفا دوباره سر کارتون برگردین یهو ماهور از جا پریدوباذوق گفت: -خدا وکیلی راست میگین آقای دکتر؟ خداروشککککر لبخندی به روی ماهور زدم وگفتم: -خداروشکربهتر شدی ماهورجان شیوا: بله خداشکر، البته از فردا باید به جای هممون کارکنه ماهور:-عه،بدجنس، دلت میاد؟ سه تایی خندیدیم -خیلی خب ما میریم ماهور جان، تو هم استراحت کن ماهور: -والا با این خبر دیگه حتی خوابم نمیبره، یه هفتس اینجا دراز کشیدم شیوا: -ولی به نفعته بخوابی، چون از فردا خواب نداری ماهور: -خیلی خب توهم، ازالان داره واسم خط و نشون میکشه شیواخندیدوگفت: -شوخی کردم عزیزم، هیچی مهمتراز سلامتیت نیست ماهورلبخندی زد و رو تخت دراز کشید، من و شیوا هم اتاق رو ترک کردیم و سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم شیوا: -خداروشکر ماهور حالش خوب شد، خدا میدونه چقدر نگرانش بودم -آره خدارو صدهزار مرتبه شکر، ایشالله همه بیمارامون خوب بشن -ایشالله شیوا سرشو انداخت پایین و بالحن غمگینی گفت: -فاطمه، خیلی دلم واسه خونوادم تنگ شده، مامانم، بابام، حامد، امین، مادر جون، آقاجون، همه، دلم واسه همه تنگ شده، این بیماری لعنتی همه رو از هم جدا کرد، ما رو از خونوادمون جدا کرد، دلم میخواد برای یه دقیقه، همه چی برگرده به حالت اول، دوباره همه خونواده ها کنارهم جمع بشن، بدون هیچ غمی، فقط برای یه لحظه دستی رو شونه‌اش کشیدم -غمت نباشه شیواجان، ایشالله همه اینا تموم میشه و یه خاطره میمونه -منظورت خاطره‌ی بده؟ -حالا چه خوب چه بد، مهم اینکه تا آخر عمرمون اوضاع همینجوری نمی‌مونه، منکه دلم روشنه -خدا از دهنت بشنوه، من که آرزویی جز این ندارم، فقط دلم میخواد همه خوشحال باشن، همه آدمای این دنیا، بدون دوری از خونواده‌هاشون -ایشالله. 🍃شیوا روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم به بیمارها برسم. همینکه چشم رو هم گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم حامد، رو تخت نشستم و تماس زد برقرار کردم -سلام حامد جان -سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون عزیزم، توخوبی؟ امین خوبه؟ -شکر هردومون خوبیم، میگم شیواجان، مامان زیاد حالش خوب نیس، عصرکه از مغازه برگشت بی حاله، الانم که سردرد گرفته نمیدونم چشه نگرانشم با نگرانی پرسیدم: -سرفه هم میکنه؟ -آره یخورده -بیارش بیمارستان ازش تست بگیریم، ایشالله چیزی نیس -خیلی خب، الان بیایم؟ -آره همین الان، منتظرم -باشه، تانیم ساعت دیگه میایم، فعلا تماس قطع شد و من باعجله اتاق رو ترک کردم. تو سالن قدم برمیداشتم و چشم می‌چرخوندم تا فاطمه رو پیدا کنم، خیلی نگران بودم، همش خداخدا می‌کردم مادرجون به کرونا مبتلا نشده باشه. بادیدن فاطمه سریع سمتش رفتم و صداش زدم، سمتم برگشت و نگام کرد -جانم؟! -حامد زنگ زد، گفت مادرجون حالش بده، الانم دارن میان بیمارستان فاطمه با تعجب و نگرانی که در چشماش دیده میشدن نگاهم کردوپرسید: -حالش خیلی بده؟ -میگه بی حال و تب داره، هرازگاهی هم سرفه می‌کنه -ای وای، خیلی خب باشه من منتظرشون میمونم -اومدن صدام کن، من تو اتاق پرستارا هستم -باشه برو وارد اتاق پرستارا شدم و سمت پنجره رفتم، بازش کردم و پرده هارو زدم، ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم، جای ماسک بدجوری می‌سوخت، گوشیمو از جیبم دراوردم و وارد برنامه‌ی دوربین شدم، با دیدن قیافم پوکرفیس لبمو کج کردم و از برنامه خارج شدم بعدشم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم. میشه گفت تقریبا دوروزه نخوابیدم اینقدرکه سرمون شلوغ شده بود، تازگیا روزهامون تکراری شده بودن، پراز استرس، اضطراب، ترس، نگرانی، بخاطر کرونا متاسفانه دیروز یکی از پرستارامون فوت کرد، و این نگرانی مارو دوچندان کرده بود، اما تنها قوت قلبمون فقط خدا بود که بهمون آرامش می‌بخشید 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۹ و ۲۰ 🍃فاطمه نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش می‌ترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛ باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت: -مادرجون وحامد نیومدن؟ -نه نیومدن -خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم -آره، منم نگران مادرجون هستم همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن. بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن 🍃شیوا سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت: -خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم -مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل می‌کردین مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟ دوتایی خندیدیم -نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم تک خنده ای زدوگفت: -میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟ -فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟ مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم -ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد مادرجون: -ای از دست شمادوتا -فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه فاطمه: -بریم بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم 🍃حامد چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی می‌کنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچه‌ی... لااله الا الله با حرص گفتم: -امـیـــــــــن سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده: -آقا حالتون خوبه؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم. چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم -بفرمایید؟ ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم -حامد دررو بازکن سردمههه -به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم -حامد تیکه نپرون سرده -خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم -سلام دادااااش -علیک سلام، بیاداخل وارد شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه -چطور شد دل از دوستات کندی؟ -حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم -کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون -بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم -بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم -توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان! فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1)❤️❤️ممنون ازشما 2) سلام کم پارت میذاریم که هیجان رمان از بین نره😉😄 3)سلام، بله بنده هم نویسنده رمان دلداده هستم هم فرشتگان روزهای کرونا☺️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۱ و ۲۲ 🍃حامد احسان: -بابا هیچوقت به من حق انتخاب نداد، حامد من بیست و چهارسالمه، مگه بچه‌م؟ خودم میتونم گلیممو از آب بکشم بیرون، میخوام روپاهای خودم وایسم -اینطوری آخه احسان؟ درس و دانشگاهتو دیگه چرا ول کردی؟ اینجاکه دانشگاه قبول نشدی، بابا تورو فرستاد رشت به امید اینکه اونجا درستو ادامه بدی خیر سرت دکتری، مهندسی چیزی بشی، نه بری اونجا فقط برای عشق و حال، اینطوری میخوای روپاهای خودت وایسی آره؟ دانشگاه هم که دیگه راهت نمیدن میخوای چه غلطی بکنی؟ -بسه دیگه حامد اینقدر به من سرکوفت نزن -من که میدونم دردت چیه، دردت اون دختره‌س -اون دختره اسم داره حامد -باورکن اینقدر که داری خودتو واسش میکشی اون به فکرتو نیس، بابا اونو از ذهنت بیرون کن، دوستت نداشت چرا قبول نمیکنی؟ -بابا اگه مخالفت نمیکرد نازنین هم ترکم نمی‌کرد که بره بااون پسره‌ی مفنگی ازدواج کنه. -بابامخالفت کرد چون اون دختره‌ی مغرور مناسب تونبود احسان، اصلا مناسب خونوادمون نبود، همه فکرش فقط پول بوده فقط پول همین بی هیچ حرفی سرشو انداخت پایین ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم، دستشو گرفتم وگفتم: -بسه از بس اینقدر خودتو اذیت کردی، تو خودت هم خوب میدونی نازنین دوستت نداشت تو رو بازیچه‌ی خودش کرده بود، چرا نمیخوای به خودت بیای، آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی احسان؟ توکه اینجوری نبودی، سرت همیشه تو دَرست بوده، چرا اینقدر تغییر کردی پسر؟واسه اون دختره‌ی نامرد آخه؟ به جای این کارها رو پاهای خودت وایسا از اول شروع کن، اینجوری بخوای زندگی کنی آخرو عاقبت نداره زدم رو شونه‌ش و بعد رفتم سرجام پشت لپ تاپم نشستم و برای عوض کردن بحث گفتم: -حالا چطور شد برگشتی تهران؟ باصدای بغض دارش گفت: -محمدبهم گفت... مامان کروناگرفته، میخوام برم دیدنش -آره، ولی شیواگفت حالش خوب میشه جای نگرانی نیست، بعدشم اجازه نمیدن کسی بره ملاقات بیمار -واقعا؟ -آره، ولی شنبه مرخص میشه میتونی بری خونه ببینیش -من برنمیگردم خونه -چرا اونوقت؟ -روم نمیشه -تو بی جا میکنی -بخوامم برگردم بابام دیگه اجازه نمیده -من و محمد باهاش حرف میزنیم، فقط امیدوارم واقعا از خرشیطون پایین اومده باشی -من دیگه هیچ رفیقی ندارم حامد، دیگه کسیو نمیشناسم، اینقدر بهم سرکوفت نزن -چیشد؟ رفاقتتون شکرآب شد؟ -نه، اصلاولش کن دیگه نمیخوام راجع‌ بهشون صحبت کنم -خیلی خب، نمیخوای استراحت کنی؟ -چرا، خستمه -اتاق مهمان رو که میدونی کجاست؟ برو استراحت کن تایه فکری به حالت بکنم -راستی امین کجاست؟ -تواتاقش داره آتیش میسوزونه تک خنده ای زد و بلندشدورفت، نگران بهش چشم دوختم، نمیدونم چرا ولی هنوز نگرانش بودم 🍃محمد به ساعتم نگاهی انداختم، ۸:۳۰ شب رو نشون میداد، باشنیدن صدای زنگ گوشیم چشم از ساعت برداشتم و تماس رو برقرار کردم -جانم حامد؟ -سلام محمد خوبی؟ -سلام داداش، ممنون تو خوبی؟ امین چطوره؟ -شکر هردومون خوبیم -راستی احسان اومد پیش تو؟ -آره، الانم عین جغد به من زل زده -آها، بهش سلام برسون -باشه سلامت باشی، حالا احوالپرسی رو بیخیال کارمهمتری داریم -باز احسان چه آتیشی سوزونده؟ -هیچی فعلا صدای غرزدن احسان از پشت تلفن اومد: مگه جنایت کار گیراوردین عه حامد: -صدرحمت به جنایت کار، خب داشتم میگفتم... امشب بریم خونه بابا باهاش حرف بزنیم بلکه فرجی شد اینو راه داد خونه -حامد! آخه امشب وقتشه برادرمن؟ ازیه طرف بابا ازدست احسان به اندازه کافی عصبانی هست، ازیه طرف دیگه مامان پیشش نیست و کروناگرفته، باباهم ناراحته، امشب بریم سه تاییمونو میندازه بیرون -خودمم میدونم، ولی امشب چه بخوابیم چه نخوایم باید بریم چون بابا تنهاست -هوففف، من دیگه نمیدونم چی بگم، فقط از واکنش بابا میترسم -منم نگرانم، ساعت ده و نیم اونجا باش -خیلی خب باشه فعلا تماس رو قطع کردم و به خیابون روبه روم چشم دوختم، خدا امشبو بخیر کنه. . رسیدم خونه و اول رفتم یه دوش گرفتم و بعداز عوض کردن لباس هام، سمت خونه آقاجون حرکت کردم. بیست دقیقه بعد رسیدم و زنگ خونه رو زدم، دربازشد و وارد خونه شدم.دستگیره‌‌ی در رو گرفتم تا در رو بازکنم اما در توسط بابا بازشد -عه، سلام آقاجون -سلام پسرم خوش اومدی، بیا داخل هواسرده لبخندی به روش زدم و هردو وارد شدیم. . دستامو به هم قفل کرده بودم تا موضوع برگشتن احسان رو با آقاجون درمیون بذارم، نمیدونستم چه واکنشی قراره به اما امیدوارم عصبانی نشه.