eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۵ و ۱۶ 🍃فاطمه دارو رو به سرم تزریق کردم و نگاهی به ماهور که غرق خواب بود انداختم، دلم به حالش می‌سوخت،الان سه روزه همینجوری روتخت درازکشیده،البته چندین بار بیدارشد و کلی غر زد،ولی همش براش دعامیکردم و ازخدا میخواستم حالش خوب بشه، نه فقط ماهور بلکه همه‌ی بیمارا. خواستم ازاتاق برم بیرون که دیدم ماهور داره تکون میخوره، بهش زل زدم که همون موقع چشماشو بازکردو به اطراف نگاه کرد، خوشحال شدم ازاینکه چشم هاشو باز کرده بود -سلام تنبل خانم سرشو چرخوند و نگاهشو به من دوخت، باصدای آرومی سلام کرد: ماهور: -خسته شدم فاطمه... آخه تا کِی باید اینجوری ولو باشم -توروخدا باز شروع نکن عزیزم، یخورده تحمل کن -چطوری آروم باشم فاطمه؟ الان من باید بالای سر بیمارا باشم ، تو که درکم نمیکنی -خیلی هم خوب درکت میکنم، به جای این حرفا سعی کن زودتر حالت خوب بشه، اینقدرهم آیه یأس نخون -توکه میگی ده درصد ریه هام درگیره -آره ولی خوب میشی فهمیدی؟ اونقدرام اوضاعت خطرناک نیست -اگه خوب نشدم چی؟ چپ چپ بهش نگاه کردم -ماهور! توکه این حرفارو میزنی پس از بیمارا چه توقعی داری؟ حالامیفهمم چرا آمار فوتیمون داشت می‌رفت بالا -آهای، بیخودی گردن من نندازها، من مسئولیتی نمیپذیرم ماسک اکسیژن رو ازدستش کشیدم و گذاشتم روصورتش -بسه دیگه، مخمو خوردی بگیربخواب، به نفعته زودتر خوب بشی فهمیدی؟ پوکرفیس نگام کرد -بخدا حال تو خوبه فقط داری ادا درمیاری، من برم به کارم برسم، فعلا از اتاق خارج شدم و همونطور که پرونده‌ی تو دستمو چک می‌کردم تو راهرو قدم برداشتم، با برخورد یک نفربه من پرونده از دستم افتاد، سرمو بالاگرفتم و بادیدن شیوا چپ چپ بهش نگاه کردم -حواست کجاست؟ شیوا: -تو کلتو عین غاز کردی تو پرونده الانم طلبکاری؟ پرونده رو از رو زمین برداشتم و نگاهمو بهش دادم -پیش ماهوربودی؟ -آره -حالش چطوره؟ -تواین اوضاع چطورباید باشه؟ همش داره غرمیزنه تک خنده‌ای زدوگفت: -تو که اینو میشناسی، توهر موقعیتی غر میزنه -آره راست میگی، ولی میدونی چیه؟ دلم خیلی به حالش میسوزه، قیافش خیلی مظلوم بود -نگران نباش انشالله خوب میشه، بعدکه برگرده پیشمون کلی دلقک بازی درمیاره آخرشم بهمون میگه دلقک مفت گیر اوردین؟ -دقیقا، تیکه کلامش همیشه همینه دوتایی خندیدیم -راستی، تازه مادرجون بهم زنگ زد، گفت صددفعه بهت زنگ زده جواب ندادی -گوشیم تو اتاقه چک نکردم -خسته نباشی، اومدیم و آقامحمد زنگ زده باشه، بدبخت نگران میشه -آخه گذاشتم توشارژ، حالا مادرجون چیکارم داشت؟ -میخواست احوالتو بپرسه و اینا بهم گفت سلامشو بهت برسونم -حتما بعدا بهش زنگ میزنم، برم این پرونده رو نشون دکتربدم -برو عزیزم ازکنارش ردشدم و سمت اتاق دکتررفتم 🍃محمد با پیاده شدن از ماشین، سمت خونه رفتم و زنگ رو زدم، چند لحظه بعد در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط که گذشتم همینکه میخواستم در ورودی رو باز کنم، مامان الکل به دست کنار در ظاهرشد -سلام مامان جان -سلام پسرم خوبی مادر؟ -قربونتون برم خوبم شکر -خب، دستاتو بیارجلو -من تازه الکل زدم -حالا کارازمحکم کاری عیب نمیکنه، بیار جلو دستاتو -عجبببب دستامو جلو گرفتم و مامان به دستام الکل زد، بعد الکل رو گرفت بالا و به لباسام هم زد -عه عه، چیکار میکنی مامان، نکن -بچرخ ببینم -مامان مگه من ویروسم؟ این چه کاریه آخه -نق نزن بچرخ همونطور که داشتم میچرخیدم همزمان گفتم: عجب گیری کردیم ها، مگه ویروس کروناام؟ -خب حالا بیاداخل -حوله دارین؟ -حوله برای چی؟! -والا به کمک شما باالکل دوش گرفتیم -بیا داخل اینقدر حرف نزن سرمو به دوجهت تکون دادم و تک خنده ای زدم -ولی مامان جان دیگه نگفتن تااین حد کرونا رو جدی بگیرید -هرچی بیشتر جدی بگیریم بهتره -بله بله شما درست می‌فرمایید وارد پذیرایی شدم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد پذیرایی شدم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردم و کنارشون نشستم. بابا: -از فاطمه و شیوا چه خبر؟ رفتین دیدنشون؟ حالشون خوب بود؟ مامان:-این دو تا هم از کار و زندگیشون افتادن، چقدراینجا جاشون خالیه واقعا هم راست میگفت، منم دلم کلی برای فاطمه تنگ شده بود البته بیشتر نگرانش بودم، نکنه خدایی نکرده فاطمه هم مبتلابشه! ازدیروز که بهم خبرداد دوستش مبتلاشده، نگرانی افتاده بود به جونم. امین: -بابایی، میشه دوباره بریم پیش مامان و زن‌عمو؟ حامد دستی رو موهای امین کشیدوگفت: -نه قربونت برم، بریم مامان ناراحت میشه، فرداصبح بهش زنگ میزنم باهاش حرف بزن خب؟ امین ناراحت سرشو انداخت پایین و چشم آرومی گفت مامان: -این بچه هم که دلتنگ مادرشه بابا:-ایشالله اگه خدابخواد همه چی به حالت اولش برمیگرده، این ویروس هم ازبین میره، توکلتون به خداباشه 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۷ و ۱۸ 🍃فاطمه دکتر:-خوشبختانه حال خانم خرسند هم خوب شده، ازفردا هم لطفا دوباره سر کارتون برگردین یهو ماهور از جا پریدوباذوق گفت: -خدا وکیلی راست میگین آقای دکتر؟ خداروشککککر لبخندی به روی ماهور زدم وگفتم: -خداروشکربهتر شدی ماهورجان شیوا: بله خداشکر، البته از فردا باید به جای هممون کارکنه ماهور:-عه،بدجنس، دلت میاد؟ سه تایی خندیدیم -خیلی خب ما میریم ماهور جان، تو هم استراحت کن ماهور: -والا با این خبر دیگه حتی خوابم نمیبره، یه هفتس اینجا دراز کشیدم شیوا: -ولی به نفعته بخوابی، چون از فردا خواب نداری ماهور: -خیلی خب توهم، ازالان داره واسم خط و نشون میکشه شیواخندیدوگفت: -شوخی کردم عزیزم، هیچی مهمتراز سلامتیت نیست ماهورلبخندی زد و رو تخت دراز کشید، من و شیوا هم اتاق رو ترک کردیم و سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم شیوا: -خداروشکر ماهور حالش خوب شد، خدا میدونه چقدر نگرانش بودم -آره خدارو صدهزار مرتبه شکر، ایشالله همه بیمارامون خوب بشن -ایشالله شیوا سرشو انداخت پایین و بالحن غمگینی گفت: -فاطمه، خیلی دلم واسه خونوادم تنگ شده، مامانم، بابام، حامد، امین، مادر جون، آقاجون، همه، دلم واسه همه تنگ شده، این بیماری لعنتی همه رو از هم جدا کرد، ما رو از خونوادمون جدا کرد، دلم میخواد برای یه دقیقه، همه چی برگرده به حالت اول، دوباره همه خونواده ها کنارهم جمع بشن، بدون هیچ غمی، فقط برای یه لحظه دستی رو شونه‌اش کشیدم -غمت نباشه شیواجان، ایشالله همه اینا تموم میشه و یه خاطره میمونه -منظورت خاطره‌ی بده؟ -حالا چه خوب چه بد، مهم اینکه تا آخر عمرمون اوضاع همینجوری نمی‌مونه، منکه دلم روشنه -خدا از دهنت بشنوه، من که آرزویی جز این ندارم، فقط دلم میخواد همه خوشحال باشن، همه آدمای این دنیا، بدون دوری از خونواده‌هاشون -ایشالله. 🍃شیوا روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم به بیمارها برسم. همینکه چشم رو هم گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم حامد، رو تخت نشستم و تماس زد برقرار کردم -سلام حامد جان -سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون عزیزم، توخوبی؟ امین خوبه؟ -شکر هردومون خوبیم، میگم شیواجان، مامان زیاد حالش خوب نیس، عصرکه از مغازه برگشت بی حاله، الانم که سردرد گرفته نمیدونم چشه نگرانشم با نگرانی پرسیدم: -سرفه هم میکنه؟ -آره یخورده -بیارش بیمارستان ازش تست بگیریم، ایشالله چیزی نیس -خیلی خب، الان بیایم؟ -آره همین الان، منتظرم -باشه، تانیم ساعت دیگه میایم، فعلا تماس قطع شد و من باعجله اتاق رو ترک کردم. تو سالن قدم برمیداشتم و چشم می‌چرخوندم تا فاطمه رو پیدا کنم، خیلی نگران بودم، همش خداخدا می‌کردم مادرجون به کرونا مبتلا نشده باشه. بادیدن فاطمه سریع سمتش رفتم و صداش زدم، سمتم برگشت و نگام کرد -جانم؟! -حامد زنگ زد، گفت مادرجون حالش بده، الانم دارن میان بیمارستان فاطمه با تعجب و نگرانی که در چشماش دیده میشدن نگاهم کردوپرسید: -حالش خیلی بده؟ -میگه بی حال و تب داره، هرازگاهی هم سرفه می‌کنه -ای وای، خیلی خب باشه من منتظرشون میمونم -اومدن صدام کن، من تو اتاق پرستارا هستم -باشه برو وارد اتاق پرستارا شدم و سمت پنجره رفتم، بازش کردم و پرده هارو زدم، ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم، جای ماسک بدجوری می‌سوخت، گوشیمو از جیبم دراوردم و وارد برنامه‌ی دوربین شدم، با دیدن قیافم پوکرفیس لبمو کج کردم و از برنامه خارج شدم بعدشم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم. میشه گفت تقریبا دوروزه نخوابیدم اینقدرکه سرمون شلوغ شده بود، تازگیا روزهامون تکراری شده بودن، پراز استرس، اضطراب، ترس، نگرانی، بخاطر کرونا متاسفانه دیروز یکی از پرستارامون فوت کرد، و این نگرانی مارو دوچندان کرده بود، اما تنها قوت قلبمون فقط خدا بود که بهمون آرامش می‌بخشید 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۹ و ۲۰ 🍃فاطمه نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش می‌ترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛ باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت: -مادرجون وحامد نیومدن؟ -نه نیومدن -خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم -آره، منم نگران مادرجون هستم همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن. بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن 🍃شیوا سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت: -خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم -مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل می‌کردین مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟ دوتایی خندیدیم -نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم تک خنده ای زدوگفت: -میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟ -فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟ مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم -ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد مادرجون: -ای از دست شمادوتا -فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه فاطمه: -بریم بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم 🍃حامد چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی می‌کنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچه‌ی... لااله الا الله با حرص گفتم: -امـیـــــــــن سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده: -آقا حالتون خوبه؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم. چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم -بفرمایید؟ ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم -حامد دررو بازکن سردمههه -به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم -حامد تیکه نپرون سرده -خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم -سلام دادااااش -علیک سلام، بیاداخل وارد شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه -چطور شد دل از دوستات کندی؟ -حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم -کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون -بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم -بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم -توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان! فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا