✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی
#کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۴۱ و ۴۲
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
_عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه
به ناموس حضرت علی علیهالسلام توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت
با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت :
_تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام
محمدحسین حالش خرابتر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
_نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود
آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
_هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن
به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو....
در آخر صدای روی زمین افتادن نفس .
نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد
خیلی سخت است خیلی...
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند
ولی قبل از این عشق،
عاشق خدا بودند.. و #خدا و #ائمه اش از همه چیز واجبتر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت
آخر تمام زندگی اش نفسش تمامدنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
_بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : _آ.... آب
محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
_زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨