🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
مادرش جواب میدهد و احوالپرسی میکنم. بالاخره موفق میشوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن میپیچد و میگوید:
_وای سلام ریحانه! خوبی؟
+سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟
_آره خودت که میدونی سرم شلوغه!
+ای کلک شلوغ چی؟
مکثی میکند و با شدت میخندد. شکم به یقین تبدیل میشود و میگویم:
_خبریه؟
باز هم میخندد. حرصم درمیآید و میپرسم:
_میگم خبریه؟!؟
+آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه!
میخندم و میگویم:
_وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام.
+ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون.
_چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه.
+خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم.
_اوه! چه رمانتیک!
+بله دیگه. تو چیکار میکنی؟
_هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم میکنم.
+تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم.
میخندم و میگویم:
+تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟
_نه!
+من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟
_آره، چرا که نه! بده آدرسو.
با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را میدهم و خداحافظی میکنم.
چند خیابانی را پیاده میروم تا تاکسی گیرم میکند.
نماز مغرب را در خانه ی دایی میخوانم و مشغول نوشته هایی میشوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را میشنوم که سازگار با عقاید من نیست.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است!
از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد میکند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره میگیرد.
استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن میگوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم میکند.
انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است!
آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش میدهند که آیت الله خمینی سخن میگوید.چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم.
چراغ قوه را خاموش میکنم و روی میز خوابم میبرد.صبح که بیدار میشوم بدنم درد گرفته است
و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی میرود.
گچ را برمیدارد و روی تخته مینویسد: "جهان اول،دوم و سوم"
_خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده...جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه...جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست!
کارد بزنی خونم درنمیآید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند میکنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد.
_ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟
خنده در فضای کلاس پخش می شود.
رگ استاد باد میکند و میگوید:
_خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها.
+یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟
_این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه میکنن.
+منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد!
صدایی از آن طرف کلاس بلند میشود و که گوش ها معطل صحبتش میشوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.