🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ درحالیکه به در تکیه داده ام، صبر میکنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را میشنود، پرده را کنار میزند. با نگرانی میپرسد: _طوریت شده؟ قلبم تیر میکشید و خودم را مچاله میکنم. سفره ی نان از دستم رها میشود و خودم را بدحال، روی زمین میبینم. دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسه‌ی چه کنم در دست گرفته است!به زور لبخندی میزنم و میگویم: _خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه. دایی میگوید: _چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر. _خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین. دایی سریع به اتاق میرود بعد لیوانی را آب میکند و برایم می‌آورد. سریع قرص را قورت میدهم و کم کم حالم بهتر میشود. از جا بلند میشوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد. دنبال دایی وارد آشپزخانه میشوم. درحالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.برایم چای می ریزد و صبحانه آماده میکند. چای را کم کم میخورم و بعد از نیمساعت حالم به وضعیت عادی میرسد. _چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟ سری تکان میدهم و میگویم: _نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم! _خب خودم میرسونمت. کمی بینمان سکوت میشود و دایی این سکوت را میشکند. _میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟ فکرش هم مرا آزار میداد و ترس را روانه جانم میکرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود. _یه نفر داشت تعقیبم میکرد! +کی بود؟ _نمیدونم... یعنی نمیشناختمش! +پس واجب شد خودم هرجا بری بیام. صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع میکند. حاضر میشوم و کیفم را برمیدارم. دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه میرساند.درحالی مشوش است از من می‌پرسد: _کی بیام دنبالت؟ +زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام‌‌. _نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت‌ تره! +۲ ظهر. باشه ای میگوید و تاکسی حرکت میکند. دور و اطرافم را نگاه میکنم اما کسی مشکوک را نمیبینم. ژاله را در حیاط میبینم و باهم به کلاس میرویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود. وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد میشوم، خانم صدایم میزند و میگوید: _خانم حسینی؟ +بله خودم هستم. موهایش را در هوا تکان میدهد و دستی بهشان میکشد. با ناز و عشوه میگوید: _دکتر فرحزاد گفتن سر کلاساشون حاضر نشید. یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را میگیرد. سرم را پایین می اندازم و میگویم: _باشه! کمی که دور میشویم، ژاله میگوید: _گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه! جوابی نمیدهم و باز میگوید: _ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش. هر چه میگذشت بیشتر به حرف آقاجان میرسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم. _مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم! ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید: _نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم‌. لبخندی میزنم و به آرامی میگویم: +شرمندتم! خیلی ممنون. _خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس. به ساعتم نگاه میکنم و میگویم: _ژاله برو! دیر شد. ژاله سریع بلند میشود و فعلا میگوید. با نگاهم بدرقه‌اش میکنم.نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم میزند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.خودش تلفن را برمیدارد و می گوید: _سلام. +سلام زینب! خوبی؟ _عه تویی؟ قربونت برم. خداروشکر تو چطوری؟ به اطرافم نگاه میکنم و میگویم: _خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟ کمی مکث میکند و میگوید: _اممم.... آره! +خب؟ _رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران. و این سومین خبر بد در روز برایم بود. _چه بد. زینب آهی میکشد و میگوید: _آره دیگه.... وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم میکند. +بله! _با اینکه اونجا نبودن.... اما +اما چی؟ بگو دیگه! _اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم. بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح میدهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را میگیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک میگویم. بعد هم تماس را قطع میکنم. روی نیمکت مینشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک میدهد؛ خیره میشوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمی‌فهمم کسی کنارم نشسته! صدای مردانه ای میگوید: _خانم؟ خانم؟ سرم را بالا می‌آورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز میشود و از جا میپرم!