🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
روی نیمکت پارک با فاصله از او مینشینم.
میخواهم کتاب را دربیاروم که میگوید:
_این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این.
پاکت را میگیرم و کتاب را داخلش میگذارم. پاکت را به دستش میدهم و میگویم:
_خب خداحافظ!
بلند میشوم که او هم بلند میشود.تا میخواهم قدم از قدم بردارم، میگوید:
_از من خوشتون نمیاد؟
چادرم را کمی جلوی صورتم میگیرم. خوشم نمیآید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و میگویم:
_من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم.
انگار برجکش میزنم، قدمی به من نزدیکتر میشود و میگوید:
_بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین.
نفسم را با شدت بیرون میدهم و می گویم:
_دیگه چی؟
سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی میگیرد.
_خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟
_خواهرتون کیه؟
_اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی!
تعجب میکنم، آخر شهناز ذره ای سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و میگویم:
_باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟
لبخندی به لبش مینشیند و میگوید:
_نه توی دانشگاه میگیرم ازتون.
سری تکان میدهم و به زور خداحافظی میکنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است.
میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض میکند.جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند میکنم.
پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز میزند و سوار میشوم.پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم.
چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست تاکسی حرکت میکند و کم کم از جلوی دیدگانم محو میشود.
آدرس را به راننده میگویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین میکشم تا هوا عوض شود.
تاکسی می ایستد و زن مسن میخواهد پیاده شود، پیاده میشود و او از ماشین خارج میشود.دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد.
توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم.
یاد حرفهای خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی میکردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم.
بعد هم می گفت:
" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه."
حرفش به اینجا که میرسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و میگفت:
"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!"
من هم به قیافه ی خنده دارش میخندیدم. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید:
_خانم رسیدیم!
کرایه را میدهم و پیاده میشوم. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم میخورد.
نگاه آدرس میکنم و به دنبال پلاک ۱۸ میگردم پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، میپرسم:
_ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟
زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و میگوید:
_خانم معلمو میگین؟
سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. زن درحالیکه سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ میگوید:
_اون خونه اجریه هس.
با دستم به خانه اشاره میکنم و میگویم:
_همون دوطبقهه؟
+آره! اونه!
تشکر میکنم و به سمت خانه ی دوطبقه میروم. وقتی زنگ را فشار میدهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم.
در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید:
_سلام.
لبخندی میزنم و میگویم:
_سلام. خانم غلامی هستن؟
صدایی از خانه می آید که میگوید:
_کیه عطیه جان؟
دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:
_با شما کار دارن.
یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در میآید و با دیدن من شوکه میشود. میخندد و مرا در آغوش میگیرد.سلام می دهم و جوابم را میدهد.
_سلام عزیزم! خوش اومدی.
سرم را پایین می اندازد که اشکهایم سرازیر میشود.
_دلم براتون تنگ شده بود.
دوباره مرا بغل میگیرد و میگوید:
_منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته!
کفشهایم را درمیآورم و میگویم:
_ببخشید دست خالی اومدم.
+عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه.
یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل میشد.در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت.
گوشه ای مینشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه میرود و میگوید:
_چه خبرا؟ کنکور دادی؟
+بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعهشناسی میخونم.