🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
باهم کتابهایمان را رد و بدل میکنیم و من نوار های آیت الله خمینی را از او میگیرم. زن مومن و متدینی است، او میگفت که همسرش را ساواک دستگیر کرده اما باز دست از جهاد نمیکشد!
واقعا چنین زنی برایم قابل تحسین است. به ژاله می گویم سر کوچه بایستد تا من برگردم.
حاج آقا امامی پشت میز کوچکش نشسته است و خانمها هم نشسته اند.
سلام میدهم و کنار مرضیه خانم مینشینم. رو به حاج آقا میگویم:
_ببخشید حاج آقا من باید زودتر برم ممکنه مطالب مهم رو بگید؟
حاج آقا عینکش را بالا میدهد و با لبخندی که پس زمینه ی چهره اش است میگوید:
_من مطالب رو به خانم حمیدزاده میدم فقط یک اعلامیه هست که باید بگیرید.
جلو میروم و اعلامیه را میگیرم. مرضیه خانم با مهربانی در گوشم میگوید:
_نگران نباش من مطالبو بهت میرسونم فقط مراقب اون اعلامیه باش. بزارش لایه کتاب یا کیف پولیت.
از اینکه دلسوزم است احساس خوبی دارم و تشکر میکنم. از همه خداحافظی میکنم و از مسجد بیرون میروم.
ژاله با ماشینش چراغ میدهد و به طرفش میروم. با لبخند کنارش مینشینم که می پرسد:
_چرا اینجا میای؟
+کلاسای تفسیر قرآن اینجا برگزار میشه.
_آها! خوب خودتو سرگرم کردی!
میخندم و می گویم:
_آره دیگه،
من بیکار نمیشینم. تازه بعد از ظهر یا وقتی که ازینجا میرم باید برم خیاطی.
ژاله انگار حرف هایم را نمیشنود و با تردید میپرسد:
_ارزششو داشت که دانشگاه رو ول کردی؟
رو به او برمیگردم و کاملا مصمم میگویم:
+میشه گفت آره ولی اگه دانشگاه خوب بود هیچی جاشو نمیگرفت.
_اینا رو ول کن! امروز کجا بریم؟
+من ساعت ده باید خیاطی باشم.
_عه چه بد! میخواستم ببرمت سینما ولی خب میریم یه کافه و صبحانه میخوریم.
+من صبحانه خوردم.
_من نخوردم! معده ام دادش درومده!
ژاله ما را به کافه ای میبرد و من چای میخورم و او سفارش صبحانه میدهد.تا سفارش ها را بیاورند از او میخواهم در مورد دانشگاه بگوید.
او هم تعریف میکند که شهناز برگشته است و کمتر حرفهای مرا میزند، انگار حساب کار دستش آمده و آن زمانها به هوای من حرفی میزده.بعد هم انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد میگوید:
_راستی!
+چی؟
_مرتضی سراغتو ازم گرفت.
نمیفهمیدم از چه می گوید و پرسیدم:
_مرتضی؟ کی هست؟
گارسون سفارش را آورد، ژاله نتوانست صبر کند تا گارسون برود و بعد حرف بزند برای همین میگوید:
_همون پسره که اون روز با تو دیدم. گفتم خبریه تو گفتی نه!
کمی به مغزم فشار آوردم و جرقه ای مرا به یاد آن روز انداخت که دفتر و جزوه ام را پس داد.با بیخیالی میگویم:
_خب؟
+هیچی منم گفتم تو انصراف دادی البته نگفتم چرا.
چای را برمیدارم و زیر لب میگویم:
_کار خوبی کردی! ازش خوشم نمیاد.
ژاله با شیطنت نگاهم میکند و میگوید:
_ولی من فکر میکنم اون به تو حسایی داره!
+خب داشته باشه! به من چه!!
نگاهی به ساعتم میکنم که کمتر از یک ساعت وقت دارم. به ژاله ساعت را گوشزد میکنم و دست میجنباند.
از کافه که بیرون می آییم مرا یک راست به خیاطی میبرد و از او خداحافظی میکنم.
حرف های ژاله مرا به عالم فکر و خیال میبرد و نمیتوانم کار کنم.منیرخانم چندباری غرغر میکند تا حواسم جمع میشود. سریع کارم را تمام میکنم و به خانه میروم.
به سمت یخچال میروم تا آب بنوشم.روی برگه ای دایی نوشته که امشب نمی آید. هنوز ماجرای دو مستشار آمریکایی را از یاد نبرده ام.
دلم نمیخواست افکارم را با دایی درمیان بگذارم اما دوباره فکر و خیال به سرم میزند. ظهر خاگینه میخورم و به خیاطی میروم. دم خیاطی حسین از گلی خواهش میکرد کمی بایستد تا باهم حرف بزنند.
گلی با دیدن من تعجب میکند و قبول نمیکند.از کنارشان رد میشوم و وارد خیاطی میشوم.
منیر خانم باز حرفهایش گل میکند و حرف میزند. من حواسم پی دیگر است و به دایی فکر میکنم، هر چه میگویم دایی بچه نیست! یا اولین بارش نیست که شب نمی آید، به کتم نمیرود!
منیرخانم صدایش را بالا میبرد میگوید:
_حواست هست؟ کجایی؟
سریع سرم را تکان میدهم و میگویم:
_ بله! همینجام!
نگاه مشکوکی به من می اندازد و میگوید:
_نچ اینجا نیستی! پاشو دستو صورتتو آب بزن بیا!
به جای آب زدن، وضو میگیرم و مشغول می شوم سعی میکنم دیگر مغزم فعال نباشد و خیال به سرش نزند.یکم بیشتر می مانم تا جبران کنم.
ساعت نزدیک هفت میشود و به خانه میروم. یاد نامه می افتم که پستش نکردم! فراموش کاری به خودم میگویم و نامه را توی صندوق می اندازم و بعد به خانه برمیگردم.
گرسنه ام نیست و روی تخت ولو میشوم. نمیدانم چطور خوابم میبرد که با صدای زنگ در بیدار میشوم! از پشت در میپرسم:
_کیه؟
صدای مردی میآید که میگوید:
_منم کمیل! درو باز کن.