🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
نمیفهمم چطور لباس میپوشم و آماده جلوی در میایستم که حمیده چشمانش گرد میشود.
در را قفل میکند و به طرف ماشین میرویم. همان فلوکس است و در عقب را باز میکنم و حمیده میگوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمیکنم.
اقامرتضی از توی آیینه نگاهم میکند و سلام میدهد.آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری میرویم و در راسته ی جواهری ها قدم میزنیم.احساس میکنم اقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید.
به ویترین مغازه ای خیره میشوم و یک انگشتر طلا با دو نگین سفید مرا به خود خیره میکند.انگشتر را به حمیده نشان میدهم
و از سلیقه ام تعریف میکند.با شرم اقا مرتضی را صدا میزنم و انگشتر را نشانش میدهم. او هم میگوید خوب است.
وارد مغازه میشویم و مرتضی میگوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان میدهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین درمیآورد و نشانمان میدهد.
انگشتر را در انگشتم میگذارم و به حمیده میگویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش میکنم و به طرف در میروم تا به اقا مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن اقامرتضی آن هم با حالتی آشفته جا میخورم.
بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش میشمارد.
حساب کار دستم می آید و سریع برمیگردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و میگوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان میگذارم و میگویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدلهای دیگر را نشانم میدهد
و من دردم چیز دیگری است. حمیده در گوشم میگوید:
_اون که تو دستت قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار میکنم و از مغازه خارج میشویم.اقامرتضی فوری جلو می آید و میگوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان میدهم و میگویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راستهی بازار به هرچی طلافروشی است پشت میکنم و به بهانه ای فراری میشوم.حمیده خسته و کلافه وار به من تشر میزند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمیدهم و چند قدمی که برمیدارم
با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم. به طرف مغازه نقره میروم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب میکنم.
حمیده چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان میدهم و وارد مغازه میشویم.انگشتر به دستم جلوه ی دیگری میدهد
و همچون گلی که در بوستان جلوه میکند، دستم را زیبا نشان میدهد.اقا مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب میکند و
هردو راضی خارج میشویم.
توی بازار هم مراعات میکنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمیخرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی میخواهم به خانه شان برود.
حمیده میگوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.حمیده پیاده میشود و خداحافظی میکنیم.
آدرس را به او میدهم و به خریدهایمان نگاه میکنم که
در عین سادگی ولی برایم لذتبخش بود.مرتضی توی کوچه می ایستد و میپرسد:
_منم باهاتون بیام؟
+بیاین.
دوش به دوش هم حرکت میکنیم. از پله ها بالا میروم و زنگ را فشار میدهم. صدای خانم می آید و خودم را معرفی میکنم.
در را باز میکند و با دیدن مرتضی جا میخورد. میخندم و بغلش میکنم و میگویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال میشود و قبول میکند. آدرس را برایش مینویسم و خداحافظی میکنیم. توی ماشین مینشینم و میگویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی میگویم و از کوچههای تنگ و کاهگلی محله رد میشویم.قار و قور شکمم بلند میشود
و افسوس میخورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.توی ماشین نشسته ایم که
اذان از مسجدی بلند میشود.رو به اقامرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی میگوید و اولین جا پارک میکند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد میرسانیم و در وضوخانه، وضو میگیرم.
وقتی آماده ی نماز میشوم که همگی به رکوع میروند
سریع چادرم را روی سرم میگذارم و نیت میکنم.بعد از نماز
از هول و ولای این که اقامرتضی منتظر نشود، سریع بلند میشوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه میکنم و از مسجد بیرون می آیم.اقامرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند میزند.
به طرفش میروم و باهم به سمت ماشین میرویم.وقتی در کنارش قدم میزنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که میتوانم در پناهش احساس آرامش کنم.توی ماشین مینشینم که میگوید: