🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب میپرسد: _عجب برنجایی! از کجا خریدین؟ ماجرای پیرمرد را برایش میگویم.در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند. مرتضی برای اینکه سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی میکنند.یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند. مرتضی هم پیشنهاد میدهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم. باهم به مسجد میرویم و از متولی مسجد میخواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمیشناسم. نا امیدانه قصد برگشتن میکنیم که مردی صدایمان میزند. وقتی برمیگردم و چهره ای را می بینم از خودم میپرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست میدهد و میگوید: _خوبی آقامصطفی؟" با شنیدن نامش تازه میفهمم این جوان کیست! سلام میدهم و خواسته ‌ی مان را مطرح میکنیم. بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید میکند.خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمیگردیم. نرجس برایم باقی کارها را توضیح میدهد چون بچه هایش بی قراری میکنند و میخواهد برود. با دقت گوش میدهم و گاهی هم یادداشت میکنم. تشکر میکنم و چند قدمی برای بدرقه اش میروم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام. اذان صبح را که میدهند خاکستر اجاق هم سرد میشود و با کمک مرتضی دیگ را برمیداریم‌.چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند. مرتضی که حال و روزم را میبیند اصرار میکند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام. _مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم. _مگه چه کاری مونده؟ _اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده! دستم را میگیرد و به خانه میبرد.دستور میدهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد. دلم برایش میسوزد و نمیخواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود.جلوی اصرارهایش مقاومت بی جاست! آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من میرساند و چشمانم بسته میشود. با صدایی مرتضی از خواب میپرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و میپرسم: _ساعت چنده؟ با خونسردی نگاهم میکند و لب میزند: _فکر کنم هفت شده. _واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ساعت ۹ میان! _اووه کو تا نُه! سریع بلند میشوم و به حیاط میروم. با دیدن کاسه های تزئین شده‌ی شله زرد خشکم میزند! یکهو از کنارم صدایش را میشنوم که میگوید: _خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه. اینقدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمیکردی کار یک مرد باشد! شرمسارانه نگاهش میکنم و کتش را به دستش میدهم. نگاهم را ازش میدزدم و لب میزنم: _چرا زحمت کشیدی؟ _عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟ شوخی اش را خوب میفهمم، نمیخواهد بگوید برای من است! من هم پرویی میکنم و میگویم: _اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟ کتش را میگیرد و خودش را به نشنیدن میزند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمیدارد و توی چشمانم زل میزند و میگوید: _التماس دعا... مثل خمیری وا میروم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین میرود و با نگاهم همراهش میروم. پرده را میخواهد کنار بزند که مکث میکند و برمیگردد. سرش را پایین می اندازد و میگوید: _آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا... دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی میکنم. توی پوست خودم نمیگنجم، دلم میخواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم. کاسه ها را به اتاق میبرم و خانه را جارو میکنم. از سر و صدای هومن و نادر (بچه‌های نرجس‌خانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را میزنند و برایش در را میگشایم. نرجس خاتون در را باز میگذارد و میگوید بعضی ها زودتر می آیند. لباسهایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض میکنم و چادر قهوه ای میپوشم. نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف میکند و میچشد.مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه. کم کم یا الله همسایه ها بلند میشود و به استقبال شان میروم. نرجس خاتون هم کنارم می ایستد و همسایه ها را معرفی میکند. جمعیت خوبی آمده و انتظارش را نداشته‌ام. اول تسبیح میگردانم و همگی ذکر میگویند که یکی از همسایه ها شروع میکند به خواندن. از توحید شروع می کند تا به بقره میرسد. چندنفری بین خودشان جز را تقسیم میکنند و به پایان میرسانند.