🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ محمد حسین چادر را توی دستش مچاله میکند و با حرص بله میگوید. خنده‌ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا میکند. یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور میکردم با من خاله بازی کند. این اتفاق بیشتر در زمستانها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمیگذاشت او بیرون بازی کند. بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواسشان را به خود میخوانم. _خب‌... بیاین سر سفره! محمدحسین از خدا خواسته چادر را پرت میکند و با ولع به طرف سفره می‌آید. لبهای وارونه‌ی زینب پر رنگ میشود. _محمدحسین، بیا بازی کن دیگه! محمد حسین خودش را گرسنه نشان میدهد و میگوید: _مگه نمیبینی چقدر گشنمه! دایی خنده ای کوتاه میکند و به زینب قول میدهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی میپرسد: _از مرتضی چه خبر؟ دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار میگیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم. _خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود. _نگفت کی میاد؟ متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی میشوم و جواب میدهم: _نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه. با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا میکند. با قاشق کوکو را زیر و رو میکنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم. دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان میشوم و لبخند ریزی مهمان لبهایم میشود. محمدحسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون میکشد. _جانم؟ به بشقاب پر از غذایم اشاره میکند. _چرا نمیخوری؟ سرم را تکان میدهم و لقمه را به دهانم نزدیک میکنم. _میخورم مامان، تو هم بخور. بخاطر بچه ها دل به غذا میدهم.همگی در جمع کردن سفره کمک میکنند و ظرفها را من میشویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوه‌های تازه‌ای که دایی خریده پر میکنم. بشقابهای گل سرخ را جلویشان میگذارم. محمد حسین شلیل برمیدارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش میگیرم و با روی خوش میگویم: _شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری. زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمیدارد. از گوشه‌ی چشم به دایی نگاه میکنم که دارد سیب را پوست میکَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش میکشم. _چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاریشون اینجا؟ دایی سیب را قورت میدهد: _شما بگین، من کی باشم که نیارمش همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند میشود و با خنده جواب میدهم: _خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده! خنده‌ی دایی گوشم را مینوازد و با تکان سر بله را از او میگیرم. بچه ها هورا میکشند و دست میزنند. فکر نمیکردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد. با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز ازشان خبری نشد. صبح، قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ میزند. از صدای موتور و ماشینها میفهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و میگوید روز جمعه است و میتوانیم بیرون برویم. ناهار را میپزم و منتظر میشویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید. زینب و محمدحسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین میروند. سبد خوراکی ها را میگیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون میکشم. _بچه ها، مراقب پله ها باشین! صدایی نمی آید و عین خیالشان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده میشود. سبد را به دایی میدهم و جلو میروم. دستم را پشتش میگذارم و همزمان سلام و خوبی را میگویم. مونا بچه ها را میبوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل میکند. تعارف میکند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانه‌ی بچه ها طفره میروم و راضی اش میکنم جلو بنشیند. با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و میگویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه میدارد. هراسان در قابلمه را برمیدارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون میدهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمدحسین. از خیابان رد شان میکنم و میگویم کنار جوی بایستند تا برگردم. زیرانداز و قوری را برمیدارم و به همراه مونا از خیابان رد میشویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا میزند و با شنیدن جانم دلش قنج میرود. زیرانداز را در سایه‌ی درختی پهن میکنیم. محمد حسین رویش ویراژ میرود تا در روی چمن‌ها صاف شود. اول فلاسک را برمیدارم