🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
دود از خانه ای بلند شده. داد میزنم:
_حسن خونهی همسایه است! بدو بریم خونهی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!
دلم برای ریحانه و بچه ها شور میزند.دیگر نمیفهمم چطور خودم را از ماشین پرت میکنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده میشود و با کمک او از زمین بلند میشوم. ولیچر را میآورد و به حالت دو آن را تکان میدهد.
هرچه نزدیکتر میشویم قلبم بیشتر میگیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند میشود بدنم بیحس میشود. مثل دیوانه ها داد میزنم و خودم را از روی ویلچر پرت میکنم. آمبولانس هم میرسد اما هنوز آتشنشانها کسی را بیرون نیاورده اند.
خودم را روی زمین پرت میکنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم میشود.چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها میکنم. اشکهایم روی صورتم میریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکیهای خانه میرسانم اما ماموران اجازه نمیدهند جلوتر بروم. سرشان داد میزنم:
_زن و بچهی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین!
وقتی میبینم حریفشان نمیشوم خودم را میزنم. جگرم با این کارها خنک نمیشود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه میگوید:
_بابا! مامانو محمد حسین...
دیگر حرفی نمیزند و خودش را در بغلم پرت میکند. توی سرم میزنم و فریاد میکشم:
_ای وای!...
یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون میکشند. پیش میروم و با بدن بیحال ریحانه قبض روح میشوم. محکمتر به سینه و سرم میکوبم و خدا را صدا میزنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس میگذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم.
از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سردرنمیآورم. جلو میروم و با کمک حسن در آمبولانس مینشینم. از کسی که بالا سر اوست میپرسم:
_زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!
پرستار به حسن میگوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین میگیرم اما وقتی چند مرد دیگر به آنها اضاف میشوند نمیتوانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه میکند. نمیتوانم او را آرام کنم.
آمبولانس به حرکت درمیآید. چرخ ولیچر را به حرکت درمیآورم و به دنبال آمبولانس میروم اما سریع دور میشود.
بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار میشوم. خودم را فحش میدهم. به حسن میگویم:
_محمدحسینم توی خونه است!
سریع به آتشنشانها اطلاع میدهد. یکی از آنها پیشم میآید و میپرسد:
_شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست!
در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد میزنم:
_چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است!اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!
چند نفری داخل میروند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بیحال میشوم.چشمان منتظرم را به خانه میدوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون میآورند.با دیدن محمدحسین بیجان و تن سوخته اش روی زمین می افتم
و سرم به جدول کنار جوی میخورد. سر میشکافد و خون از آن دریدن میگیرد. همه به من نگاه میکنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام میرسد. حسن به مامورها میگوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد میزنم:
_پسرم را نبرید!
به سینه ام میکوبم و میگویم:
_آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیز پدرشه...
بی توجه به من تن او را از من دور میکنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهرهی سوختهی محمدحسین تاب نمیآورد و همانجا بیهوش میشود.
حسن ماشینش را روشن میکند و با کمک بقیه من و زینب را جا میدهد. به فاصلهی ده دقیقه زندگی ام را بر آب میبینم. تمام ترسهایم سرم می آید. جگرم از غم میسوزد و گریه امانم نمیدهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته.
به نزدیکترین بیمارستان میرسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر میگذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان میگویم:
_دخترم رو بدین!
حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم میگذارد. بدن سوختهی محمدحسین و چهرهی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.
از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچهی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند.
اجازه نمیدهم و با جار و جنجال نمیگذارم کسی به سرم دست بزند.
پرستار ابتدا حال زینب را بررسی میکند سرمی بهش وصل میکند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم میافتد. انگار دیگر دردی را احساس نمیکنم او پس از بخیه رویش بتادین میریزد و دور تا دورش را باند میچرخاند.
از حسن میپرسم ببیند ریحانه را به کجا بردهاند. او میگوید ریحانه را به بیمارستان دیگری بردهاند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. به سختی از تلفن بیمارستان به خانهی کمیل زنگ میزنم.
صدای باحیای مونا از پشت تلفن با من احوالپرسی میکند و حال ریحانه و بچه ها را از من میپرسد. دست خودم نیست و میزنم زیر گریه. مونا خانم با وحشت از من ماجرا را میپرسد.