🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر)
با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم:
_زینب؟
_جانم بابا؟
نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم:
_اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش!
با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهرهی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم:
_اسمشو چی میزاری؟
نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند.
_یعنی شما نمیدونین؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند:
_ریحانه... ریحانه...
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمم میچکد و تکرار میکنم:
_ریحانه...
سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم.
بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد:
_خیلی جاش خالیه! خیلی...
دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده میایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته.
بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم.
به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانهی رضا میگذارم و میگویم:
_حواست به زینب باشه.
مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون میآیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفتهی راننده به خودم می آیم:
_حاجی کجا میری؟
ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید:
_برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین.
دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم.
مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهرهی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه ای هست که میخواهم بروم.
با همهی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود...
پاهایم به لرز میآید...
در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه.
در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد.
دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم:
" ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم."
دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم.
من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد.
دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم:
_باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم.
روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشتهی سرخ قبرش میکنم.
🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷