🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊
#به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد.
.
.
.
.
نیمساعتی میشود که آمده اند.خانم ها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستند و آقایون هم روی مبل نشستهاند و صحبت میکنند.
علی از روی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت. همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت.
دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...بلند گفت:
_خانماکمک نمیخواید؟
نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت:
_خوبه حالا نامحرم نیسین به هم.
سمیه خجالت زده لبخندی زد:
_ببخشید یهوهول شدم.
علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.عالیه رو به علی گفت:
_بشین به خانمت کمک کن.
سمیه چشم غره ای به اورفت. علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست:
_کمک میخواید؟
سمیه آرام گفت:
_نه خیلی ممنون.داره تموم میشه.
علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند. سرش راکج کردوآرام گفت:
_سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟
+نه.چرا؟
_میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه.
بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه را برای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید:
_چیشد؟؟؟
بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد:
_چیزی نیست.خوبم.
سمانه خانم(مادرسمیه):
_ببینم دستتو سمیه.
سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد.
عالیه وایی گفت.
سمیه:_چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید!
علی:_ولی بدبریده.
سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت:
_نه بابا.
به طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت:
_خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟
+نه خوبم ممنون.
خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت:
_پاشو برو اونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم.
+آخه...
_حرف نباشه.
سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علی به عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت:
_عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها.
عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت.
سمانه خانم روبه عاطفه خانم:
_چراپس عطیه جان نیومدن؟
عاطفه خانم جواب داد:
_امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن.
.
.
.
.
علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته، انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد:
_بگم؟
سمیه هم درجوابش لب زد:
_بگو.
چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت:
_بااجازتون میخواستم یچیزی بگم.
آقامهدی(پدرسمیه):
_بفرماعلی جان.
_من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه...
خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند. سینامتعجب پرسید:
_چی؟سوریه؟
علی سرش راتکان داد:
_بله.
آقامهدی گفت:
_یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به ما بگین؟
وبه طرف آقامحمد برگشت:
_آقامحمد...شمایچیزی بگو.
سمیه گفت:
_باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم.
آقامهدی عصبی گفت:
_یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن. شمابگوچخبره..
اقامحمدگفت:
_راستش..آقامهدی..نمیدونم چی بگم!
عاطفه خانم زودگفت:
_بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه. من گفتم اول باید رضایت شما رو بگیره. خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید، علی هیچ جا نمیره.
_مامان....
+چیه؟مگه غیراینه؟
سمانه خانم گفت:
_آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه اشکالی داره علی آقابره؟
آقامهدی گفت:
_اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟
علی گفت:
_آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون..
ولی..اگه همه مث شما فکر کنن که الان داعش وسط تهران بود.. منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم.. همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن... نمیدونم چی بگم دیگهــ!
آقامهدی گفت:
_من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری.
سمیه ازروی مبل برخاست:
_بابا جان...لطفا..من همیشه یکی از آرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم.. حالا که شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشید بابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شما مهم نیست.
آقامهدی گفت:
_دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فردا که علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.