💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫
#زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت:
🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم:
_س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و گفت:
🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانههای الی محکمترین تکیه گاهم
بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم:
_تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟!
من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم
یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم:
_اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن.. یعنی اینا،داین ابلیسها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت:
🍀_
#خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کارهای نیستم، خدا میدونه
سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور
فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...
خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسهای از گونهام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت:
🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:
_من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت:
🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟!
با تعجب نگاه الی کردم و گفتم:
_داری از چی حرف میزنی؟
الی خنده ریزی کرد و گفت:
🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی
و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد:
🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟
چشام را ریز کردم و گفتم:
_چه ربطی به قلب طلایی داره؟
الی خنده بلندی کرد و گفت:
🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه
ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد
با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش..
الی ناگهان از جا برخاست وگفت:
🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود..
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم.
الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی
و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت:
🍀_باید یه غذای چرب وچیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه..
اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم:
_بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی..
الی نگاهی بهم انداخت و گفت:
🍀_منظورت کدوم الی هست؟
بهش خیره شدم و گفتم:
_همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی ..
الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: