☔️رمان زیبای
#فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۳۲
☔️ گاو حیوان مفیدی است
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد...
_هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم:
_با من بودی؟ ...
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
_بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
هنوز توی شوک بودم ... .
_چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... .
دیگه داشتم عصبانی می شدم ...
_خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ...
بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ...
چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...
_مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ...
دیگه کنترلم رو از دست دادم ...
رفتم توی صورتش ...
_ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ...
از دور چشم شون به من و حاجی بود ...
_گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...
دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ... .
_زورشم از تو بیشتره ... .
زل زدم تو چشم هاش ...
_فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... .
ادامه دارد...
📚
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال
#رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5