💞 رمان 💞 . قسمت ۳۱ . . _ایشون اقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت _شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت _نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : _اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم . -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در . بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... . بابام سریع برگشت و گفت _ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. . سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت _بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... _مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: _ تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست . ادامه دارد.... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5