🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفتاد_ونه
گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار
بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد.
شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد.
-چرا خلاص نمی کنی؟
شروین سر چرخاند . شاهرخ ابروهایش را بالا برده بود و نگاهش میکرد و منتظر جواب بود.دوباره به نقطه قبلی خیره شد.
-نمی دونم. شاید چون جرأتش رو ندارم
شاهرخ با قاطعیت گفت:
-نه! امیدواری. با خودت می گی شاید اون جلو چیز بهتری باشه. شاید بشه بعضی چیزا رو عوض کرد
-حرفهای خودم رو تحویلم می دی؟
-پس خودت هم میدونی چرا موندی. فکر نمی کنم اسم دیگه امید ترس باشه. چرا سعی می کنی امیدی رو که داری ترس ترجمه کنی؟
-امید یا ترس. خیلی فرق نداره. به هرحال هیچ کدومش اوضاع رو عوض نمی کنه
شاهرخ لبخندی زد. بشقابها را جمع کرد وگفت:
-می خوای بری؟
-چطور؟
-می خوام ببینم برا چند نفر غذا بپزم
-بگو چی می پزی تا ببینم هستم یا نه
-غذای شاهانه یک مرد مجرد چیه؟ املت با تخم مرغ اضافه، پیاز و دوغ
-کشنده که نیست؟
- تا حالا که نبوده
شروین زیر لب گفت:
-حتی اگه باشه هم بهتر از اون پیتزاهای کوفتیه
شاهرخ که می خواست حال شروین را عوض کند بلند شد و گفت:
-پس پاشو دستهات رو بشور. تو که نمی خوای با این دست هات پیاز پوست بگیری؟
-پیاز؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒