🍃🍒 💚 لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت: - این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون... حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود. - عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟ شاهرخ سرچرخاند: -جانم مرضیه خانم؟ دختر دستش را باز کرد و گفت: - ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید. - شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره - چرا از خودش نمی پرسی؟ به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت: - من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم و همانطور که خارج می شد گفت: - فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد: - عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟ یکی از بچه ها که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید: - این هم عموئه؟ شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت: - آره اونم عموئه، برید بیاریدش بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒