🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیصد_ویک
دو تا پسر ملتمسانه به خاله شان زل زدند. خاله ریحانه که از لب و لوچه آویزان خواهر زاده هایشخنده اش گرفته بود گفت:
-برید کنار شومینه. می گم صفورا بیاد براتون قصه بخونه
بالاخره پسرها راضی شدند که بروند. وقتی رفتند ریحانه پرسید:
-امیر کجاست؟
-رفته آمپولهای بابا رو بگیره...
صدای جیغ پسرها حرفش را قطع کرد.
- مامااان!
مریم سری تکان داد و گفت:
-من برم تا اینا خونه رو به هم نریختن. تو هم نگران نباش حالش خوبه
پیشانی خواهرش را بوسید و رفت. ریحانه مدتی به پدر خیره ماند بعد از اتاق خارج شد و آرام در را بست. پیرمرد همچنان به در خیره مانده بود. حوض مثل روز آخری که شاهرخ رفته بود خالی بود. شاخه ها پر از برف بود و برفها کف حیاط جا به جا یخ زده بودند. شروین دست لرزانش را بالا آورد و نگاهی به انگشترش انداخت و زیر لب گفت:
-پس کجائی؟
یکدفعه صدائی باعث شد سرش را بلند کند. صدای در حیاط بود. در کمی باز شد و سیب سرخی از درز در به داخل حیاط غلطید. دیگر اثری از برف و یخ حیاط نبود. نگاهش را از سیب غلطان به سمت در برد. در آرام روی پاشنه چرخید و کامل باز شد.در آستانه در، زنی سفیدپوش را دید. نرگسش بود. چقدر جوان شده بود لبخندی پرحرارت روی لبان شروین پیر نقش بست. سعی کرد از جایش بلند شود و ناگاه خود را در وسط حیاط کنار حوض دید. جوان شده بود و دیگر هیچ خبری از لرزش و فرسودگی نبود. جلو رفت. با نگاهی مهربان به زن خیره شد. خم شد،گوشه دامنش را گرفت و بوسید. بعد بلند شد لبخندی زد و سلام کرد.
- سلام نرگسم، چرا اینقدر دیر؟
و نرگس آرام پاسخ داد:
-انتظار همیشه زمان رو طولانی می کنه
بعد همانطور که در آستانه در ایستاده بود عقب رفت، با دستش به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت:
-اما حالا دیگه همه چیز تموم شده
شروین از پله ها بالا آمد و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. شاهرخ را دید. هر دو با دیدن هم لبخند زدند...
صندلی گهواره ای از حرکت ایستاده بود. دستان بی جان پیرمرد از صندلی آویزان بود، سیب سرخ کنار صندلی روی زمین افتاده بود و سر پیرمرد در حالی به پشتی صندلی تکیه داشت که لبخندی رضایت بخش روی لبانش نقش بسته بود...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒