❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخاطر املتم به نامزدش که میدانستم چقدر برایش ارزش قائل بود، بی احترامی کردم. به سختی پا روی غرورم گذاشتم و با او تماس گرفتم. جواب نداد. پیام دادم. دست النا جونتو بگیر بیاین اینجا، من مغازه هستم. می دانستم که می آید. دل بزرگی داشت و اکثرا اخلاق شوخ طبعی داشت. نمی دانم. شاید هم کمی بیخیال بود و هر چه توهین میشنید برایش مهم نبود. من زیاد خوش اخلاق نبودم. فکر نمیکنم کس دیگری غیر از افشین میتوانست تا این حد مرا تحمل کند و تحویل بگیرد. تا آنجا که یادم می آید از زمانی که خودم را شناختم با افشین به مسخره ترین شکل ممکن دوست شدم و این دوستی مسخره چندین سال طول کشید. آن روزها ۱۰ سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم را تازه از دست داده بودم. منزل مادربزرگم ساکن بودم و به عبارتی سرپرستی من به عهده ی مادربزرگم بود. هنوز چندماهی از مرگ والدینم نگذشته بود و انگار دچار نوعی افسردگی و خلاء عاطفی شده بودم. خب برای یک پسر بچه ی ۱۰ ساله که به بدترین شکل ممکن پدر و مادرش را از دست داده بود خیلی سخت و وحشتناک بود که خودش را یکه و تنها ببیند. آنهم من که وابستگی شدیدی به آنها داشتم. تنها بچه بودم و به بهترین شکل ممکن تمام خواسته هایم فراهم میشد. آن روزها حال شوهر عمه ام خوب نبود و به خواهش عمه ام پدر که پزشک قلب بود به شهر بم رفت که خودش شخصا او را عمل کند. شرایطش بحرانی بوده و حتما باید می رفتند چون امکان انتقال شوهر عمه ام وجود نداشته و هرچه زودتر باید عمل میشد. تب شدیدی داشتم و بیحال روی دست مادرم افتاده بودم. جر و بحث های آن روز پدر و مادرم یادم نمی رود. پدر اصرار به همراهی مادرم داشت و مادرم مدام حال و روز مرا گوشزد می کرد که با این حال و روز سفر معنایی ندارد. از طرفی اوضاع روحی عمه ام خوب نبود و پدر می گفت مادر می تواند مایه ی آرامش او باشد. بهر حال تصمیم گرفتند من را نزد مادربزرگم بگذارند و خودشان به بم بروند و آن شب وحشتناک... همه زیر آوار ماندند و حسام برای همیشه تنها ماند. "خجالت بکش اشکتو پاک کن مرد گنده. تو الآن ۲۵ سالته خودتو جمع کن..." اشکم را پاک کردم و کمی ویترین را مرتب کردم. افشین و النا از در وارد شدند و با لبخند به استقبالشان رفتم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal