رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت151 #بادام_خانم داشتم میرفتم سمت اتاقم که کسی دستمو از پشـ...ـت کـ...ـش
❤️ صبح چشمامو با صدای حرف ز...دن مامان و زنعمو باز کردم...لحظه ای یاد شب قبل افتادم و دلم هری ریخت...حس میکردم همه ی اون اتفاقا فقط یه خواب بوده...اتفاقاتی که توی اتاق مهمان افتاد،حرف هایی که به پدرم ز...دم...همه و همه اش توی ذهنم مرور شد و همون لحظات اول صبح حالمو آشفته کرد...پشتم به مامان و زنعمو بود و اونا متوجه بیداری من نشدن... داشتن جلوی در راجب من و سعید حرف میز...دن...کمی دقیق شدم تا ببینم چی دارن میگن... مامان گفت:دیشب مهتاب با حال خر...اب اومد توی اتاقش و تا صبح گریه کرد...این دختر از بجگی تاالان عذ_اب کشیده...اینم از ازدواجش که هنوز سر نگرفته همش گریه روی چشمشه... زن عمو بادام که سعی میکرد تـ...ـن صداشو پایین نگه داره تا من بیدار نشم گفت:دیشب هممون از کارِ مهتاب و سعید شو_که شدیم... نه تا چندروز پیش که برای هم جـ..ـون میدادن و طاقت دوری همو نداشتن...نه به الان که میخوایم دستشونو بزاریم توی دست هم،از هم دیگه فر...ار میکنن... توی دلم گفتم:هنوزم طاقت دوریشو ندارم اما نمیتونم شخصیتمو ز...یرپـ..ـام بزارم... مامان که مثل همیشه طاقت بی خبری از پدرم رو نداشت از زنعمو پرسید:اردلان کجاست؟برگشته خونه؟ زنعمو جواب داد:نه دیشب توی بارون کجا میخواست بره؟همینجا توی یکی از اتاقا خوابیده... زنعمو داشت میرفت که گفت:با_ید یه فکری یه حال این بجه ها کنیم،با_ید بفهمیم چشونه که دوروزه مابینشون به هم خورده... زنعمو رفت و مامان برگشت توی اتاق...‌ پهلو به پهلو شدم و به سمت مامان برگشتم... +صبح بخیر...ز_ن عمو برای چی اول صبحی اومده بود؟ -صبحت بخیر دخترم...گفت برای صبحانه بریم اتاق مامان ربابه...همه اونجا جمعن...پدرتم دیشب توی عمارت خوابیده... پوزخندی ز_دم و گفتم:چقدر قلب مهربونی داری که هنوز جای ز _خمت خوب نشده نگرانشی... مامان سری تکون داد و‌گفت:چیکار کنم دخترم...چیکارکنم که سالها کنارش موندم و حالا که سـ...ـنم داره میره بالا بیشتر از همیشه به بودنش احتیاج دارم... به دوطرف سری تکون دادم و گفتم:به هرحال من امروز برای صبحانه نمیام به اتاق مامان ربابه...شما خودت برو... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman