🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۳
سر بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم
_ درد کمر و استخون هام دیگه داره زیادی اذیتم می کنه،میخوام بیای جای من من که غیر فاطمه کسی دیگهای ندارم ،رحمت هم که اصلاً پی بازار و این چیزا نیست، پسرشم که نمیشه بهش یه بز بدی نگه داره بس که ناتوئه
_ولی من...
_نمیگم الان قبول کن, دو دوتا چهارتا کن ،سبک سنگین کن ،خانومتو در جریان بذار و جوابمو بده، میخواستم خیلی وقت پیش بهت بسپارم ولی خب آب روغن قاطی کرده بودی
خندیدم با شرمندگی گفتم
_حلالم کن عمو
_پسرمی رسالت، آدم از پسرش به دل نمیگیره ،بعد از مرحمت خدا بیامرز خودمو مسئول شما میدونستم درسته رحمت بزرگتره ولی خب من و مرحمت بیشتر با هم بودیم،کم و کسری چیزی داشتی برای عروسیت بگو زودتر برید سر خونه زندگیتون بهتره
_چشم عمو
آدرس را از عمو گرفتم و مشغول رسیدگی به سفارشات شدم، با لرزش همراهم دست دست از زدن اعداد داخل ماشین حساب کشیدم و پاسخ دادم
_بله بفرمایید
_سلام خوبی رسالت ؟
_توی محسن چی شده ؟چقدر سر و صداست. صدات ضعیفه
_ یه لحظه صبر کن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿