#برشی_از_کتاب
حمید با توپ پلاستیکی دولایهاش توی کوچه تنهایی داشت بازی میکرد و به دیوار خانهی همسایه و همکلاسیمان، سعید حسنیمقدم، شوت میزد. روی دیوار با گچ، شکل یک دروازه فوتبال را کشیده بودیم. به من اشاره کرد که بروم توی دروازهی گچی بایستم. همینکه با نوک پا یک شوت محکم زد، درِ خانه باز شد و سعید که تازه ختنه کرده بود با دامن آمد دم در. حمید با متلک گفت: یک روسری هم سرت مِکردی دیگه!
سعید که از این متلک خوشش نیامده بود درحالیکه داشت دامنش را مرتب میکرد با عصبانیت گفت: اینجا بازی نکنین. مامانم دعوا مُکُنه.
- تو خودت چرا آمدی اینجا؟ زنها رِ که استادیوم راه نِمِدن که!
برای اینکه سعید از حرف حمید ناراحت نشود سعی کردم موضوع را عوض کنم.
- از کی مِتانی بیای بازی؟ بدون تو دریبگل فایده نداره.
- آقای حکیم شفاهی گفته از چند روز دیگه.
اعظم خانم، مادر سعید، که همیشهی خدا حامله بود، عصبانی آمد روی بالکن. یک بچه بغلش بود، یک بچه دستش را گرفته بود، بچهی دیگرش پایین، پشت دامن سعید قایم شده بود. و آخرین بچه هم توی شکمش برعکس نشسته بود.
کلا با اعظم خانم در دو حالت نمیشد به طور منطقی بحث کرد: یکی موقعی که بچههایش مثل ابر بهار فاتحهی رختخوابها را میخواندند و دیگری هم در بقیهی مواقع!
بنابراین اعظم خانم درحالیکه داشت تشکِ بچهی کوچکش را روی نردههای بالکن توی آفتاب پهن میکرد تا خشک شود با عصبانیت داد زد:
- سعید... گفتم بری بگی اونا برن. اونوقت خودت وایسادی اونجا؟ نِمِگی یکوقت توپ بخوره اونجات؟ ... شمام برین یک جای دیگه بازی کنین.
همانطور که اشاره کردم در این شرایط دیگر نمیشد با اعظم خانم حتی بحث غیرمنطقی کرد، چه برسد به بحث منطقی. یعنی اگر حق با ما هم میبود، موقع دعوا سر و کلهی بقیهی زنها پیدا میشد و همه، حتی مادر خودم، به لحاظ صنفی، حق را به او میدادند. بنابراین، من و حمید بدون اینکه چیزی بگوییم با سعید خداحافظی کردیم و رفتیم. حتی برای اینکه سروصدا نکنیم، بازی با توپ را بیخیال شدیم و رفتیم سراغ یک بازی بیسروصدا، آرام، جذاب، مهیج و غیر آبرومند؛ یعنی تیلهبازی.
[
@asraneh313 ]