#فرشته_کویر
#قسمت_34
صدای تعارف کردن و خوشوبش از بیرون می آمد که درِ اتاقش باز شد.
و زهرا خانم وارد شد و فرشته سریع بلند شد و سلام کردو سرش راپائین انداخت.
_فرشته جون مادر چرا نمیآیی بیرون؟
دیگه شرم و حیا به فرشته اجازه نمیداد چیزی بگوید.
_ببین عزیزم تا تو نخوای که اتفاقی نمی افته. حالا این بنده خداها به خاطر تو اومدند .بیا یه سینی چایی بیار .
دو دقیقه بشین بعد خواستی برگرد اتاقت .
بریم؟
_نه من چایی نمیارم .
_خب باشه. بریم؟ میوه بیار.
_نه من میوه هم نمیارم .
_باشه عزیزم همین طوری بیا فقط یه لخظه بیا و برگرد.
و بعد دستِ فرشته را گرفت و راه افتاد
وفرشته که نمیدانست باید چه کار کند. با اجبار و اکراه و باری از غم که در دلش بود دنبال زهرا خانم راه افتاد .
وقتی وارد پذیرایی شدند.
زهرا خانم با صدای بلند گفت:
_این هم عروس خانم.
و همه نگاه ها به سمتِ فرشته برگشت.
بابا کنارِ پدر علی نشسته بود و علی هم کنارِ حامد بود. این طرف مامان کنار مادر علی بود و فریبا هم در آشپزخانه بود.
و فرشته سلام داد و سربهزیر ایستاده بود که فاطمه (خواهر علی )
جلو آمد و دست فرشته را گرفت و صورتش را بوسید .و گفت:
_بهبه عروس خانم .
و فرشته را برد کنار خودش نشاند و با ذوق نگاهش میکرد.
و دل در دل علی نبود .
و از دور زیر چشمی به فرشته نگاه میکرد.
و مادرش که انگار قند در دلش آبشده بود ؛ البته فرشته سربهزیر و غمگین بود. که فاطمه گفت:
_عزیزم چقدر باحیا؛
شنیده بودم خیلی محجوب و خوبی ولی دیگه این همه حیا هم زیادیه ها
سرت و بلند کن عزیزم اطراف رو هم یه نگاهی بکن.
ولی فرشته با دنیایی غم با خودش میگفت
"من که نمی خوام تا اینجا اومدنم هم به احترامِ بزرگترهاست
دیگه برای چی سرم رو بلند کنم
من جوابم منفیه"
همینطور فاطمه و مادرش داشتند. قربان صدقه فرشته میرفتند که فرشته ببخشیدی گفت و بلند شد؛ به اتاقش برگشت و به صورت معصومِ بهار که خواب بود خیره شد.
"خوش به حالت که از دنیا بیخبری
کاش من هم هیچوقت بزرگ نمیشدم
کاش توی دنیای بچگی میموندم
کاش من هم مثل این شهیدها، الان شهید شده بودم.
این چه بد بختیه که گرفتار شدم دیگه تحمل ندارم"
آخر شب مهمانها رفتند و فریبا به اتاق آمد.
_فرشته تو چته؟
اینا خیلی خانواده خوبی بودند.
علی هم پسر خوبیه.
حامد باهاش کلی صحبت کرد.
میگه جوونِ قابل اعتمادیه .
مامان و بابا هم که از خانوادهاش خوششون اومده .
بعد نگاهی به چهره غمگینِ فرشته کرد و گفت:
_منم مثلِ تو بودم ولی آخرش چی؟
باید بری سرِ زندگیت .
چه کسی بهتر از علی.؟
ولی فرشته چیزی برای گفتن نداشت.
_فرشته جان من میرم ولی خوب فکرات رو بکن میام دوباره.
فرشته را با کوله بارِ غم و درد تنها گذاشت و دوباره فرشته بود و سجاده.....
تنها همدمش، و تنها کسی که از رازش خبر داشت یگانه پروردگارش بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490