سرش را روی زانوهاش گذاشت و شانه‌هاش آرام می‌لرزید که صدای گریه‌اش بلند شد. بعد از چند لحظه دوباره سرش را بلند کرد و با بغض و بریده بریده گفت: نمی دونم خواب بودم یا بیدار!! دیدم یه شخصِ نورانی از سمتِ ضریح به طرفم آمد. سرم را بلند کردم به طرفم آمد و با خوشرویی گفت: هیچ مهمانی اینجا غصه نمی‌خوره، صاحبخانه کریمه به خودم آمدم کسی نبود اما سبک شده بودم و درونم احساسِ خنکی می‌کردم. نمی‌دونم شاید دعاهای مادرم بودکه آقا به من هم نظر کند. وقتی برگشتیم تمامِ حواسم به مادرم بود و متاسفانه این قدری نگذشت که مادرم فوت کرد. دلم سوخت برای تمام تنهایی‌هاش و بی‌کسی هاش . تا آن روز توی ختمِ مادرم، یک لحظه دیدمتون که سمتِ مسجد می‌آمدید. مشخص بود که حالِ خوشی ندارید. خیلی نگران شدم چون می‌دانستم با علی خوشبختید ولی آن روز چهره‌تون این را نشان نمی‌داد. چند روز بعد بالاخره فهمیدم که علی هم حالش خوب نیست. من با علی دوست بودم دلم می‌خواست سلامت باشه و شما همیشه خوشبخت. شاید باور نکنید ولی خوشبختی شما از هر چیزِ دیگه برای من مهم‌تر بود. اما مثلِ اینکه خداوند تقدیری غیر از این رقم زده بود. با یادآوری خاطرات گذشته فرشته هم به یاد علی افتاد وآرام آرام قطراتِ اشک روی صورتش می‌لغزید. سرش را بلند کرد و به دیوار پشتِ سرش تکیه داد و چشم هایش را بست. صدای بغض آلود فرهاد هم حاکی از خاطراتِ درد‌آورش بود که صدای "یا الله"فرزاد آنها را متوجه ورودی امامزاده کرد و فرزاد مثلِ همیشه با چهره ای بشاش وارد شد. _به به!!! این چه طرزِ خواستگاری کردنِ یک ساعتِ داری برای ابجی ما روضه می‌خونی . این بنده خدا که دلش ترکید پاشید بابا بسه من نمی‌دونم شماها چه تونه؟! یه روز آمدیم بیرون زیارت کنید سبک بشید. کنار رودخانه قدم بزنید. نشستید برای من آبغوره می‌گیرید. پاشید بریم بیرون که الان غذا سرد می‌شه. بفرمایید. _ببخشید آقا فرزاد اگر اجازه بدی من برم _اجازه که دستِ خودتونه ولی بدونِ ناهار نمیشه وگرنه مامانم شاکی میشه. _آخه نمی‌خوام مزاحم خانواده بشم. _چه حرفیه غریبه که نیستی مثلا چندین سال با هم دوست و بچه محلیم. بفرما سرِ سفره. _ممنونم نمی‌دونم چطوری از شما تشکر کنم. _تشکرِ چی برادر.ِ من خیلی هم خوشحال می‌شیم. مهمان حبیبِ خداست. بعد رو کرد به فرشته و گفت: پاشو خواهر بگذار این آقا هم یک کم راحت باشه سرش را شما درد آوردید فرشته اشکهاش را پاک کرد و گفت: _چشم داداش الان میام. فرهاد در کنارِ خانواده ناهار را ماند بچه‌ها که او را نمی‌شناختند با تعجب به او نگاه می‌کردند. و او با لبخند پاسخِ نگاه کنجکاوانه‌شان را می‌داد و فرزاد رو به بچه‌ها گفت: بچه ها عمو فرهاد از دوستهای قدیمی من است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490