𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊ‌ܣܭَߊ‌ܘ
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلب
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛ با نوک پا قدم برداشتم، جوری که حتی خودمم صدای پامو نمی‌شنیدم سرک کشیدم . علی بود ! پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه ۸ سال بیشتر نداشت ؛ از چهره درهم و چشم‌های پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛ ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر که دندون‌های کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد . - علی ؛ اینجا چیکار میکنی ؟! اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت: ± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح ! چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ، ± خوب؛ چرا چیزی نگفتی بهش ؟! سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشم‌های گرد شده زل زد بهم - اخه ؛ اخه سحرو دوسش دارم ! اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ؟! تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛ یاد خودم افتاده بودم ؛ با این تفاوت که سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم ؛ منم از عصبانیت لرزیدم ؛ منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم ! من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛ امان از روزی که رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم ! ± مسیح ؛ اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ؟! - من ؟! نه ؛ اره ؛ نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :) ! قسمت پانزدهم💛 ..