خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «معلم» راوی؛ناصر نیا پاک ارتباط من با علی سیفی تقریبا معلمی و شاگردی بود.با اینکه ازنظر سنی تفاوت داشتیم.سن من از ایشان پنج سال بیشتربود. ابتدا به عنوان معلم قرآن ایشان بودم این ارتباط ازطریق معلمی شروع وبه سمت دوستی ورفاقت معنوی کشیده شد.این رفاقت درحدی بود که رفت وآمدخانوادگی پیدا شد.منزلشان می رفتیم وآنها منزل ما می آمدند. شب ها باهم به مسجد وپایگاه می رفتیم.بعد کل برنامه ها وفعالیت های مسجدی وفرهنگی را در دست گرفتیم. اما علی سیفی در دوران رشد وتکامل خودش یک تحول عمیق در عرض چند ماه پیدا کرد که ایشان را خیلی بالا برد.بعد ازآن در مقابل او احساس شاگردی می کردم ،حالتش معمولا مثل کسی شد که چیزی را گم کرده،او بیشتر در تلاطم بود وبیشتردنبال این بود که چیزی که گم کرده را پیدا کند. به قول خودش می گفت: «هی می دوم به چیزی دل ببندم ولی نمیتوانم» این خودش بحث مهمی بود. یک شب مانشستیم در این مورد صحبت کردیم.به من گفت: اصلا هیچ چیزی نیست که به آن دل ببندم.چیزهایی که برای مردم بسیار مهم است وصبح تاشب بخاطر آن تلاش می کنند،من آن ها را مثل بازی کودکان می بینم.بعد گفت:«احساس می کنم من اصلا اهل این دنیا نیستم،غریبه ام.» بسیارهم این حرف ها رو ازته دل میـگفت،و واقعا هم اعتقاد داشت. ... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─