واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht