eitaa logo
از جان نوشت🥰
94 دنبال‌کننده
49 عکس
16 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه اربعین 🔰🔰 رفتم کفش و موبایلم رو دادم به امانات. بعد از گذشتن از یه صف طولانی رفتم داخل صحن حرم امام حسین خیلی شلوغ بود. اضطراب عجیبی داشتم. نمیدونستم چیکار کنم. هم دوست داشتم برم توی صف که بعد دو ساعت برسم به ضریح هم شلوغی رو که میدیدم منصرف میشدم. یه کم این پا اون پا کردم. بالاخره تصمیم گرفتم برم توی صف. (به خاطر شلوغی جمعیت نرده هایی کشیده بودن که به صورت راهرو های کنار هم در اومده بود. و هر ردیف از راه رو حدودا ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر جمعیت بودن) یکم تو صف موندم دیدم یه خانمی که به خاطر شلوغی و گرما بی حال شده بود رو از جلو به عقب آوردن. منم منصرف شدم گفتم بهترین کار اینه که یه جای دنج پیدا کنم و با آقا حرف بزنم. اینکه برم دست بزنم به ضریح و بعد حال مناجات و دعا خوندن نداشته باشم چه فایده ای داره. (دور تا دور حرم امام حسین رواق هست که رواق ها سکو دارند. صحنِ دورِ ضریح سرپوشیده هست ولی یه قسمت از اون شیشه هست که گنبد معلوم میشه.) به امام گفتم حالا که قراره ضریح زیبات رو نبینم میشه حداقل یه جای خوب بهم بدین روی یه سکو که گنبدتون رو ببینم. همینطور میگشتم تا یه جا پیدا کردم. یه سکو که وقتی تکیه میدادم رو به قبله و ضریح بودم و همینطور گنبد رو میدیدم. خب از امام تشکر کردم. و حدود نیم ساعتی فقط خیره بودم به اطراف به گنبد به جمعیت. حالت عجیبی داشتم و یه بغض عجیبی گلوم رو گرفت بود. خدایا، من شب جمعه کربلا ؟؟؟!!! باورم نمیشد. شروع کردم به خوندن دعای کمیل بیشتر معنای فارسی رو میخوندم تا متوجه معنی بشم؛ و هر خطی که میخوندم به گنبد نگاه میکردم. دعای کمیل یه جور خاصیه کم کم آدم رو گرم میکنه و تو عشق و محبت خدا میسوزونه... کم کم اشکام سرازیر شد... و بغضم شکست... همینطور میخوندم که رسیدم به این خط: خدایا شاید بتونم عذاب آتش جهنم رو تحمل کنم اما چگونه بر فراق تو صبر کنم فکیف اصبر علی فراقک😢😢 اینو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم یه بار خطاب به خدا یه بار خطاب به امام حسین که من از کربلا برم چجوری بر فراق تو صبر کنم؟ دعای کمیل رو خوندم... و شروع کردم حرف زدن با اقا وسط حرفام برا خودم روضه و نوحه هم میخوندم و گریه میکردم... یا امام حسین من از تو خودت رو میخوام... آقا  آدمم کن... ارباب بهم رحم کن... من که جز تو کسی رو ندارم... و... اروم شده بودم به در و دیوار نگاه میکردم به زائر ها میگفتم شب جمعه است امشب شبی که حضرت زهرا اینجا هست. دوباره گریه میکردم... به حرکت زائر ها و نگاه ملتمسانه شون، به امام توجه میکردم... به خادم ها توجه میکردم... به گنبد خیره میشدم و حرف میزدم. تا اذان صبح با امام حرف میزدم. وقت اذان شده بود بعد از نماز صبح خواستم برم ولی دل نکندم با این که میدونستم دوباره میایم ولی باز ته دلم راضی نمیشد. بین الطلوعین هم اونجا بودم. ساعت ۷ شده بود که رفتم. تا وارد صحن بین الحرمین شدم بارون شدیدی بارید... خدایا من شب جمعه روز جمعه کربلا بین الحرمین بارون؟؟؟!! چون بارون شدید بود اکثرا رفته بودن جایی که مسقف باشه و پناه گرفته بودن  و حیاط بین الحرمین خلوت شده بود. منم مستانه زیر بارون توی صحن بین الحرمین راه میرفتم و مداحیِ سید مجید بنی فاطمه رو میخوندم: میباره بارون... روی سر مجنون... توی خیابون رویایی... خیسِ خیس شده بودم.ولی حالم خوبه خوبه خوب بود... بارون شدید بود ولی زود بند اومد. و آفتاب اومد  و یه رنگین کمون قشنگ درست شد. منم از اقا خداحافظی کردم و سر خوش و خندان رفتم سمت موکب... تا رسیدن به موکب همش با اقا حرف میزدم... اصلا آدم وقتی میره حرم اهل بیت توجه و حضورش نسبت به امام کامله... توی تک تک لحظات حضور امام رو حس میکنه... واسه همینم هست که اونجا کمتر گناه میکنه بیشتر خوش اخلاق میشه و... توی موکب مداح معروف امیر عباسی رو اورده بودن برای دعای ندبه و مداحی... من که رسیدم رفتم وسایل رو جمع کردم و حرکت کردیم سمت نجف... ... سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری قلب من سوی شما میل تپیدن دارد❤💔 وقتی یه شب جمعه بین الحرمین باشی باید قد عمرت هم دلتنگ حسین باشی😢 میاد خاطراتم جلوی چشام...😢😢 @az_jan_nevesht
واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht