بسم الله النور...
•
#بوسهی_خون
[فصل اول: بوسهی عشق]
#قسمت_هجدهم
•
عرق از سر و رویم میچکید. موهایم به هم چسبیده و چرب شده بودند. سه روز بود که در حبس به سر میبردم به تقاص برهم زدن مجلس خواستگاری و برگرداندن هدیهها.
فقط روزی یک بار، چند خرما و یک تکه نان با لیوانی آب که گلی برایم میآورد، آذوقهام شده بود که معمولا همان را هم از فرط بی اشتهایی، تقریبا دست نخورده بر میگرداندم.
بوی تند اسبها و فضولاتشان، اعصابم را به هم ریخته بود. انتظار نداشتم مقاومت آقا چنین شکلی به خود بگیرد و دختر ناز پروردهاش را در طویله بیاندازد. حتی پادرمیانی خواهرها و مادر هم افاقه نکرد و آقا از موضعش کوتاه نیامد.
تکیهام را به یونجهها داده بودم که در با صدای قیژ مانندی باز شد و آقا داخل آمد؛ با همان اخم و ابهت همیشگی!
سریع از جا بلند شدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و مظلوم نگاهش کردم.
_سخت بود؟!
سکوتم را که دید، سوالش را تکرار کرد.
_تو این کثافت موندن سخت بود بهاردخت؟ حالا اینجا خوبه. اینجا طویلهی یه اشراف زادست و وضعیت خوبی داره ولی زندگی با یه نوکر بیچاره مثل محمد از این کثافتبارتره. مثل کلفتا باید بشوری و بسابی. بیفتی دنبال گلهی گوسفندا، شیر بدوشی، نون بپزی، نهایتا هم تو یه اتاقک کم نور و کاهگلی تو یه دهات زندگی کنی!!
فریاد ناگهانیاش رشتهی جانم را گسست.
_حق تو اینه؟ این زندگی خفتبار؟ یا یه زندگی اشرافی و غرق ناز و نعمت؟
سینه به سینهام ایستاد. نگاهم به کفشهایش گره خورد. گوشت لبم را با دندان به بازی گرفتم و نامنظم نفس کشیدم.
دست زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
رگهای خونی چشمهایش، ترس به جانم انداخت.
صدایش، آرام و خشن شد.
_اگه این زندگی رو میخوای، حرفی نیست. عاقد میارم عقدتون کنه!
امید در قلبم جوانه زد. میخواستم از شادی فریاد بزنم. میدانستم زندگیای را که آقا توصیف کرد، آنی نیست که محمد برایم میسازد. حتی اگر آقا پشتمان باشد، عمارت کوچکی میخریدیم یا اصلا در یکی از اتاقهای همین خانه زندگیمان را شروع میکردیم. آقا میتوانست دست محمد را در دربار یا یکی از ادارات بند کند، کاری که در شأن خودش و خانوادهی ما باشد.
_اما... اما به یه شرط!
میخواستم داد بزنم، بگویم هر چه باشد قبول، میپذیرم، اما جدیت و رد نگاهش، لالم کرده بود.
_بعد از عقد، هر دوتون از این عمارت میرید. دیگه هم حق رفت و آمد به این خونه و دیدن اهالیشو ندارید!
پشت کرد و قدمهای محکمی برداشت. همانطور که از اسطبل خارج میشد، گفت: سه روز وقت داری فکر کنی. امیدوارم حماقت نکنی و جوونی و بختتو پای یه رعیت فدا نکنی.
با رفتنش، سستی پاهایم را تاب نیاوردم و روی زمین افتادم. اشک، از چشمهایم جوشید و تند تند صورتم را خیس کرد. روا نبود شرط پیش پایم بگذارد، روا نبود!!
•
#الهه_اسلامی
[کپی، انتشار و ذخیرهی داستان، حرام]
@az_jense_man