پس با منظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند خداوندزاده هر چه ما دانستیم بیآموخت. خداوند فرمان دهد تا فردا به نخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند. امیر گفت نیک آید. روز دیگر برفتم هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت این فرزند مرا آنچه آموخته‌اید نیکو بدانسته است ولیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند آن چه هنر است؟ امیر گفت هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آن است که به‌وقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموخته‌اید! ایشان پرسیدند که آن کدام هنر است؟ امیر گفت شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند؛ بکراهیت نه بطبع اما نیک بیآموختم. اتفاق افتاد که آن سال که بحج می‌رفتم... سومین قسمت چهره‌ی پدر یک هنرمند مربوط است به خاطره‌ی عنصرالمعالی از پدرش. برای خواندن متن کامل این خاطره روی لینک بزنید. 6⃣1⃣ @Azadisqart