❤️🍃 نوجوان بسیجی دستش را به طرف مجید دراز كرد.  مجید دست او را در دستش فشرد و تبسم كرد و گفت: «بقایی هستم!» بعد قوطی كنسرو را به طرف او گرفت و تعارف كرد: - بسم الله.  نوجوان بسیجی قوطی كنسرو را گرفت و خیره تر از لحظات قبل به مجید نگاه كرد: - من شما را كجا دیدم برادر بقایی؟ - خُب،اگر شما خودت را معرفی كنی شاید یك چیزهایی به یادم بیاید.  نوجوان بسیجی لقمه ای را كه مجید به طرف او گرفته بود به دهان گذاشت.  هنوز در ذهنش به دنبال نشانی از آشنایی گذشته می گشت: - من هم آلو گردی هستم! بعد خندید و ادامه داد: «مطمئنم كه فامیلی ام را یادتان نمی رود.  هر وقت آلو دیدید، آلو گردی را یاد كنید!» مجید از رفتار ساده نوجوان بسیجی خوشش آمده بود.  دوباره برایش لقمه گرفت و كفت: «اتفاقاً فامیلی قشنگی است، اصلاً چه فرقی می كند؟ مهم این است كه زدیم به سیم آخر...! با آمدن عبدالله مجید پرسشگر نگاهش كرد: - چه خبر؟ عبدالله دو زانو نشست و زیپ بادگیرش را پایین كشید: - قرار شد با تیپ عاشورا برویم.  آلوگردی چشمان پر از تعجب خود را به مجید دوخت و گفت: چه جالب! من هم قرار است با تیپ عاشورا بروم! عبدالله كه شوخی اش گل كرده بود چشمانش را گشاد كرد و خندید: - نه داداش،عملیات جای بچه ها نیست! مجید ابرو گره كرد و لبش را گزید.  عبدالله دستش را به سینه گذاشت.  بعد خم شد و پیشانی آلوگردی را بوسید: - شوخی كردم رزمنده! اتفاقاً عملیات جای شما و دكتر بقایی است.  نه جای بنده سراپا تقصیری مثل من...  آلوگردی با شنیدن این حرف،ناگهان از جا بلند شد.  عبدالله حیرت زده نگاهش كرد و ناخودآگاه زیپ بادگیرش را بالا كشید: - چی شد؟ چرا یكهو فیوز پراندی؟! آلوگردی در حالی كه سعی می كرد به خودش مسلط باشد لبخند زد.  هنوز بهت و حیرت در صورتش پیدا بود: - گفتم كه شما را یك جایی دیدم.  شما دكتر بقایی هستید؟ فرمانده سپاه شوش! درست می گویم؟ مجید دست او را گرفت و لبخند زنان سر تكان داد: - حالا چرا تعجب كردی؟ یعنی به ما نمی آید بزنیم به قلب دشمن؟! عبدالله كه تازه فهمیده بود بدجوری بند را به آب داده،سرش را به زیر انداخت.  مجید قمقمه آب را به طرف او گرفت و لبخند زد: - بخور آقا عبدالله برای ضعف اعصاب خوب است.  فقط مواظب باش هیچوقت اسیر نشوی، چون مجبوریم كُلِ منطقه را از نیرو خالی كنیم...  آلوگردی قطره اشكی را كه گوشه چشمش جا خوش كرده بود، پاك كرد.  مجید دوباره لقمه ای برایش آماده كرد و گفت: «بخور تا قدرت بگیری.» رمز عملیات طریق القدس اعلام شده بود.  هوای آذر ماه سوز داشت و نم نم باران بوی خاك خیس خورده را به مشام می رساند.  از هر طرف صدای رگبار گلوله و انفجارهای پی در پی به گوش می رسید.  فرمانده گفته بود دهكده مگاسیس باید از دشمن باز پس گرفته شود برای همین بود كه گروهان به طرف غرب سوسنگرد راه افتاد.  - برادرها مواظب باشند، اینجا كانالهای فرعی زیاد است.  اگر اشتباهی بروید گم می شوید...  همه هشدار راهنمای كانال را شنیده بودند.  عبدالله گاهی مجید را صدا می كرد.  همه جا تاریك بود و می خواست مطمئن بشود كه فاصله زیادی با هم ندارند.  هر چه جلوتر می رفتند رگبار گلوله ها در ارتفاع كمتری از بالای سر آنها می گذشت.  عبور از كانال به سختی انجام می گرفت.  خاكریزهای عراقی زیر نور منورها به خوبی پیدا بود.  در این میان راهنما ناخودآگاه فاصله اش را با ستون نیروها بیشتر كرده بود.  صداها در میان شلیك تیربارهای عراقی به سختی به گوش می رسید.  ناگهان صدایی بالاتر از همه صداها نیروها را متوجه كرد: - راهنما شهید شد! خبر دردناك بود عبدالله چند بار اسم مجید را با صدای بلند فریاد كشید.  همه در گیر نبرد بودند.  مجید رفته بود و عبدالله خوب می دانست كه در این اوضاع دیگر نمی تواند او را پیدا كند.  برای همین با اولین گروه برای شكار تیر بارچی های دشمن به راه افتاد.  خبر سقوط خاكریزهای دشمن خیلی زود به گوش رسید.  سربازان عراقی در حالی كه دستها را پشت سر گذاشته بودند.  دسته دسته اسیر نیروهای اسلام شدند.  چهار ساعت از شروع عملیات می گذشت.  عده ای از نیروها متفرق شده بودند.  عبدالله نشسته بود و به جایی دور نگاه می كرد.  ناگهان از جا نیم خیز شد.  گلویش پر از طعم باروت بود.  آنچه را كه می دید باور نمی كرد.  فریاد كشید: - دكتر آقا مجید! مجید با شنیدن صدای آشنا برگشت.  با دیدن عبدالله لبخند زد.  خسته و خاك آلود همدیگر را در آغوش گرفتند.  حرف های زیادی برای گفتن داشتند، امّا وقت تنگ بود.  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽