#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش
♡ سلام وقتتون بخیر، من و همسرم سه ساله ازدواج کردیم و همسن هستیم، الان دوتا پسر دو قلو داریم.
همسرم وضع مالی خیلی بدی داشت و از روستاهای شهرمون بود اما پزشکی میخوند ولی من قبول نشدم اما پدرم به شدت وضع مالی خوبی داره و من تک فرزندم.
ما تو مدت آشنایی شدیدا عاشق هم بودیم و هستیم، بارها خواستن جدامون کنن
تو این مدت خیلی سختیا کشیدیم ولی خب با بدترین شرایط بهم رسیدیم.
همسرم موقعی که انترن بود ازدواج کردیم و درآمدی نداشت، من تو شرکت پدرم کار میکردم و مقداری هم پس انداز داشتم تمام طلاهای عروسیمو خریدم و با کلی وام برا خودمون ماشین خریدم البته همسرمم یه مقدار کمی کمک کرد تو این مدت شدیدا پشتیبان هم بودیم.
بلاخره درس همسرم تموم شد و الان رزیدنت قلب هست ولی خب تو این مملکت ارزشی به رزیدنت و... نمیدن بازم همسرم درآمد خاصی نداره و خرج دوتا بچه و خودمون واقعا زیاده، یکم پدرم کمکمون کرد ولی خب اونام به حرف اومدن همسرم الان به حدی مجبوره شیفت وایسه بیمارستان و درس بخونه هیچ وقتی برای کار کردن نداره، منم با دوتا بچه کوچیک نمیتونم جایی کار کنم
مشکل مالی داریم از یه طرف دیگه هم خانواده شوهرم به حدی اذیت میکنن که شوهرم کلا ارتباطشو قطع کرد باهاشون.
خواهرشوهرام پرستار و معلم هستن زنگ میزنن میگن مخ برادر پزشکمونو زدی و خودت هیچی نیستی از ما دورش کردی
دائم بهم پیام میدن زنگ میزنن، به پدرم زنگ زدن پدرم میگه طلاق بگیر من نمیزارم فقط یه دختر دارم انقدر اذیت بشه.
پدرم خونه خرید برامون حتی زد به اسم شوهرم که مبادا احساس کم ارزشی بکنه پیش من، یبار نشده به روش بیاره
شوهرمم خیلی آدم خوبیه خیلی زحمت میکشه اما خواهش میکنم یه چیزی بگین من واقعا نمیدونم چیکار کنم این جنگ تموم بشه
من و شوهرم خیلی همدیگرو دوست داریم اصلا مشکلی نداره که من درس خوندم یا نخوندم
بخدا بعد چندین سال ازدواج لحظه ای این زندگی برامون تکراری نشده، بیشتر اقوام خودم هم بارها بهم طعنه میزنن که چیکار کردی تونستی باهاش ازدواج کنی پیش کدوم دعانویس رفتی به ما هم بگو
اما خب نمیدونن من نبودم این زندگی هیچ بود به حدی براش زحمت کشیدم، همین امروز صبح مادرشوهرم اومد در خونمون رو زد گفتم بفرمایید بالا
اومد گفت میخوام آشتی کنیم و نگهشون داشتم برا ناهار ولی موقع رفتن من متوجه شدم که دستبند سرویس من نیست روی میز بود و تنها کسی که میاد خونه ما مادر خودم هست و امروز ایشون اومدن، بعد رفتن به شوهرم گفتم که دستبند من نیست و ارزش مادی زیادی داره از طرفی سرویس عروسیمه و خیلی دوسش دارم
شوهرم رفته بود خونشون ماجرا رو گفته بود، الان میگن همسرت به ما تهمت دزدی میزنه و شوهرم کلی باهام دعوا کرد که شاید بد باشن ولی دزد نیستن
این اولین دعوای زندگیمون بود، کل خونه رو زیر و رو کردیم که شاید افتاده اطراف ولی خب نبود
الان پدرم اومده میگه باید طلاق بگیری اینا به دردت نمیخورن زندگیتو خراب میکنن
زندگیم داره از هم میپاشه من بیخیال دستبند هم شدم گفتم مشکلی نیست ببخشید منو ولی خواهرشوهرام و مادرشوهرم اومدن به طرز خیلی بدی هر حرفی گفتن بهم و رفتن
شوهرم میگه طلاق نمیخوام من عاشق زنمم، مادرشم میگه طلاق ندی شیرمو حلالت نمیکنم و پدرمم میگه طلاق نگیری دیگه بچه من نیستی
واقعا نمیدونیم چیکار کنیم شما راهنماییم کنین😔
ما درآمدی نداریم پدرم نباشه چطوری میتونیم زندگی کنیم واقعا نمیدونم.
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••