#ادامه
#بخش_پایانی
دخترم ۷ ماهش بود که چهار دست و پا میرفت و همه چی رو میذاشت دهنش و معدش میکروب گرفت، خیلی بد مریض شد، تب بالا اسهال استفراغ. تو اون چند روز بخاطر اینکه مادرم عمل رحم انجام داده بود تو بیمارستان بود من برای اینکه تنها نباشم مجبور شدم برم خونه مادرشوهرم. مادربزرگ شوهرمم اونجا بود. یه پیرزن با مغز پوک که ازش متنفرم. دخترم تو حال بدی بود و من همش پاشویش میکردم و به شوهرم میگفتم ببریمش دکتر داره از دست میره. مادربزرگش برگشت بهم گفت حالا انقدر نمیخواد جدی بگیری ۷ ماهشه زالم که هست ولش کن قسمتش باشه میمونه نباشه میره.
با این حرفش آتیشی به جون من انداخت که هیچجوره نتونستم خودمو کنترل کنم با جیغ و دادو گریه میگفتم خودت بمیری ایشالله خودت بمیری.
شوهرمو مادرش به زور منو کنترل کردن و شوهرم منو از اونجا برد.
الان خیلی وقته که فوت کرده ولی هیچوقت نبخشیدمش نه اونو نه بقیه اونایی که زندگی رو به منو بچم زهر کردن.
چه حرفایی که نشنیدم و چه نگاه هایی رو که تحمل نکردم. از فامیل فاصله گرفتم عروسیا نمیرفتم چون نمیخواستم بچم با نگاه بقیه اذیت بشه. همه خوشیم با خانواده خودمو شوهرم بود. خیلی سخت بود که بچمو طوری بزرگ کنم که اعتماد به نفسش پایین نیاد، فکر نکنه نقص داره. نمیدونم چقدر موفق بودم اما فکرکنم خوب بودم. دخترم الان ۱۹ سالشه هنوزم مثل عروسکه موهاشو رنگ میکنه ریمل میزنه اینجوری حس بهتری داره. به تازگی داماد دار شدم چه دامادی واقعا شاخ شمشاده. از ۱۳ سالگی مادرشو از دست داده اما پدرش تو تربیتش کم نذاشته، دو هفتس که عقد کردن. فقط دلم میخواد اونایی که فکر میکردن دخترم همیشه مجرد میمونه بیان و دامادمو ببینن. دلم میخواد مادربزرگ شوهرم از اون دنیا شاهد باشه دخترم چه دسته گلی شده چه زندگی داره تشکیل میده. خیلی سختی کشیدم اما همش میگم فدای سر دخترم. ولی کاش آدما بتونن یکم خودشونو کنترل کنن، نگاهشونو زبونشونو تا انقدر راحت روزگار بقیه رو به کامشون تلخ نکنن. من الان ظاهرم به سنم نمیخوره همه فکرمیکنن ۵۰ سالمه از بس بخاطر برخورد بقیه با دخترم حرص خوردم.
#پایان
@azsargozashteha💚