شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ #قسمت_اول سلام. من یک دختر 29 ساله هستم. بچه که بودم اجازه نداشتم برم با بچه ها ب
#درد_دل_اعضا ❤️
#بخش_پایانی
خونمون قدیمیه، من که خودم خندم میگیره درو دیوارمون رو میبینم. بابام تو بانک کلی پول داره اما خرج زندگی نمیکنه.
چندوقت پیش یه پسری منو دید ازم خوشش اومد، مهر اونم به دلم نشسته. یه سال از من بزرگتره، دکترای وکالت داره، ماشین داره، خونه داره، تازه هم شرکت زده.
انقدر اصرار که بیام خاستگاری.
اگه زن این آدم شم مطمئنم بچه هام مثل من نمیشن چون این آقا از بچگی پدر نداشته، روپای خودش ایستاده. بهش میگم تو یه آدم موفقی اما من چی؟
خیلی دوسش دارم اما اگه وارد خانواده ما بشه به نظرم بدبخت میشه، یا بیاد خونه و زندگیمونو ببینه…
جوابش کردم ناراحت شد، دعوا راه انداختم که راضی شد بره.
از بچگی هم نمازمو خوندم هم روزه هامو گرفتم اما بریدم. همش تو اتاقم سر گوشی الکی میچرخم که عمرم بگذره. باورتون میشه اصلا از مرگ نمیترسم، یکی میمیره میگم کاش من جاش مرده بودم. سه بار روانپزشک رفتم فایده نداشت. نشستم دارم فکر میکنم یهو میزنم زیر گریه. گاهی نمیدونم الان روزه یا شب. من این پسرو واقعا دوست دارم. تو ذهنم دارم باهاش زندگی میکنم. فقط یه عکسش رو نگه داشتم نگاه میکنم و زار زار گریه میکنم. آرزو داشتم فرزند این خانواده نبودم اما الان آرزو دارم به سی سالگی نرسم. اما من تو ذهنم خوشبختم. الان تو ذهنم همسر اون آقا شدم، دو تا بچه دارم، بچه هام حسرت چیزی رو ندارن. به خودم میگم خاک بر سرم که هیچی نشدم میگم من یه انگل جامعه هستم که هیچ تاثیری برای جامعه و کسی ندارم. هر کی رو میبینم که خوشبخته میگم خداروشکر حداقل این آدم خوشبخته. بیشتر اوقات میرم اسکلت مرغ میخرم میبرم میدم به سگهای محلمون، اونا به من لبخند میزنن، با من حرف میزنن، بهشون میگم درسته من کسی رو ندارم اما شما غصه نخورید، شما منو دارید، حداقل واسه شما مفید باشم.
دلم اونقدر پره که بجای اشک فقط میخندم. میخندم اما دنیا به روم نمیخنده. میخندم میگم خدا محکمتر بزن که من قوی تر شدم. من آدم بدی نبودم نمیدونم چرا این سرنوشته منه. بد کسی رو نخواستم اما نمیدونم چرا دیگه نمیتونم کمر راست کنم. هر کی منو میبینه میگه چه غم بزرگی تو چشاته اما من نمیتونم چیزی بگم و لبخند میزنم. تو تقدیر من فقط بدبختی، حسرت، نرسیدن، تنهایی نوشته شده. آخرین بار که رفتم روانپزشک بهم گفت از خونتون خسته شدی میخوای بنویسم بری بستری شی؟..
اما من که دیوونه نیستم، من فقط پر از حسرت و تنهاییم. شما بگید من دیوونم؟
حتی خدا هم با من کاری نداره، منم دیگه باهاش کاری ندارم. اون دنیا برم بهش میگم این رسمش نبود اوس کریم. این پیامو دادم بگم قدر بچه هاتون رو بدونید.
اگر زندگی پر از خنده دارید خداروشکر کنید. اگر بچتون ناراحت بود باهاش دردودل کنید تا مثل من نشه بره تو حیاط بشینه با پرنده ها دردودل کنه. یه آدم غمگین و تنها دیگه حالش خوب نمیشه، زندگیش درست نمیشه.
هرکدومتون که پیام منو خوندید بلند شید فرزندتون رو بغل کنید و واسه منم دعا کنید دست به خودکشی نزنم، من دختر پاکی بودم جوری نشه که ناپاک از دنیا برم. یا حق
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ #درس_عبرت سلام ادمین جان. من ۳ ساله ازدواج کردم. ۱ ساله التماس شوهرم میکنم بیا بچ
#ادامه
#بخش_پایانی
گفتم همه اینا نقشه بود واسه طلاق دادنه بدون سوخت؟
قلبم بیشتر و تندتر از همیشه میزد. گفتم دیگه واقعا موندن من اونم به زور فایده نداره، بریم توافقی جدا بشیم.
ولی هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم. منو از خونه بیرون کرد با یه ساک لباس رفتم خونه بابام. بابام درو باز کرد جریانو گفتم، گفت رات نمیدم خونه برو گمشو همون خراب شده ای که بودی.
قلبم داشت میترکید، جایی برای رفتن نداشتم، مامانم زار میزد خودشو چنگ میزد میگفت حق نداری بیرونش کنی.
بابامم میگفت دخالت نکن وگرنه توام پرت میکنم بیرون.
دست از پا درازتر برگشتم خونه دیدم نیست، رفتم خونه پدرشوهرم و زار میزدم. مادرشوهرم سر نماز بود تا قیافه منو دید نمازشو شکوند گفت بیخود کردی مهرتو بخشیدی..
چرا با ما مشورت نکردی؟..
گفتم برای زندگیم اینکارو کردم.
پدرشوهرم گفت زنگ میزنم بیاد تکلیفتو روشن کنه، عروس نگرفتیم که با آبروش بازی کنیم.
زنگ زد به شوهرم گوشیش خاموش بود. دو روز بعدش پیداش شد، پدرش گفت چه مرگته زندگیتو خراب میکنی.
به خانوادشم گفت این به درد من نمیخوره مهرش به دلم نمیشینه و این حرفا.
خواهرشوهرم گفت حس میکنم پای یه زن درمیونه وگرنه معنی نداره بعد ۳ سال زندگی اینکارا. بریم ته و توی ماجرا رو دراریم.
پدرشوهرم میره مچ گیری و میفهمه تمام مدت بعد از نبودن من ایشون با زن جدیدش تو خونه ما بودن
پدرشوهرمم داد و هوار راه میندازه حیثیتشو ببره که اونم عقد نامه نشون میده که آره ما محرمیم حق نداری چیزی بگی. مثل اینکه پدرشوهرم به دختره گفته زندگی عروس منو بهم زدی بیای زندگی خودتو بسازی،
آخر عاقبتت خیر نیست. بعدشم میاد خونه و برامون جریانو میگه.
تو این مدت پدر من حتی به من یه زنگ نزد ببینه مرده ام یا زنده.
ما توافقی جدا شدیم و از همسرم سابقم هیچ خبری ندارم ولی پدر شوهرم برام یه خونه رهن کرده و از شوهرم جهازمو گرفته و گذاشته اونجا.
خانوادم با من قهرن و فقط مامانم یواشکی زنگ میزنه.
پدرشوهرم بهم ماهانه پول میده اما توسط خواهرشوهرم دارم کار پیدا میکنم چون لیسانس حسابداری دارم که نخوام دست جلو کسی دراز کنم،
بتونم کم کم پول رهنو بهشون برگردونم. تنها کسایی که پشتم هستن خانواده همسرسابقم هستن.
مادرشوهرم میگه خدا حق مظلومو از ظالم میگیره بشین ببین چجوری برگرده التماست کنه،
اما من دیگه تفم تو صورتش نمیندازم که فریبم داد با زندگیم بازی کرد، خانوادمو ازم گرفت.
پدرشوهرم میگه خانوادت حق دارن ازت دلخور باشن، باید یه شب بریم دست بوسشون از دلشون دراریم.
دوره زمونه ایه که واقعا به هیچکس نمیشه خوبی کرد و بدجور زندگیم تو آتیش سوخت.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیزدلم. دوست دارم از مادرانه های خودم از روز اولی که دخترمو در آغوش گرفتم بن
#ادامه
#بخش_پایانی
دخترم ۷ ماهش بود که چهار دست و پا میرفت و همه چی رو میذاشت دهنش و معدش میکروب گرفت، خیلی بد مریض شد، تب بالا اسهال استفراغ. تو اون چند روز بخاطر اینکه مادرم عمل رحم انجام داده بود تو بیمارستان بود من برای اینکه تنها نباشم مجبور شدم برم خونه مادرشوهرم. مادربزرگ شوهرمم اونجا بود. یه پیرزن با مغز پوک که ازش متنفرم. دخترم تو حال بدی بود و من همش پاشویش میکردم و به شوهرم میگفتم ببریمش دکتر داره از دست میره. مادربزرگش برگشت بهم گفت حالا انقدر نمیخواد جدی بگیری ۷ ماهشه زالم که هست ولش کن قسمتش باشه میمونه نباشه میره.
با این حرفش آتیشی به جون من انداخت که هیچجوره نتونستم خودمو کنترل کنم با جیغ و دادو گریه میگفتم خودت بمیری ایشالله خودت بمیری.
شوهرمو مادرش به زور منو کنترل کردن و شوهرم منو از اونجا برد.
الان خیلی وقته که فوت کرده ولی هیچوقت نبخشیدمش نه اونو نه بقیه اونایی که زندگی رو به منو بچم زهر کردن.
چه حرفایی که نشنیدم و چه نگاه هایی رو که تحمل نکردم. از فامیل فاصله گرفتم عروسیا نمیرفتم چون نمیخواستم بچم با نگاه بقیه اذیت بشه. همه خوشیم با خانواده خودمو شوهرم بود. خیلی سخت بود که بچمو طوری بزرگ کنم که اعتماد به نفسش پایین نیاد، فکر نکنه نقص داره. نمیدونم چقدر موفق بودم اما فکرکنم خوب بودم. دخترم الان ۱۹ سالشه هنوزم مثل عروسکه موهاشو رنگ میکنه ریمل میزنه اینجوری حس بهتری داره. به تازگی داماد دار شدم چه دامادی واقعا شاخ شمشاده. از ۱۳ سالگی مادرشو از دست داده اما پدرش تو تربیتش کم نذاشته، دو هفتس که عقد کردن. فقط دلم میخواد اونایی که فکر میکردن دخترم همیشه مجرد میمونه بیان و دامادمو ببینن. دلم میخواد مادربزرگ شوهرم از اون دنیا شاهد باشه دخترم چه دسته گلی شده چه زندگی داره تشکیل میده. خیلی سختی کشیدم اما همش میگم فدای سر دخترم. ولی کاش آدما بتونن یکم خودشونو کنترل کنن، نگاهشونو زبونشونو تا انقدر راحت روزگار بقیه رو به کامشون تلخ نکنن. من الان ظاهرم به سنم نمیخوره همه فکرمیکنن ۵۰ سالمه از بس بخاطر برخورد بقیه با دخترم حرص خوردم.
#پایان
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام ادمین جان. حتما بخون عزیز برادر من متاسفانه فوت شد، دوتا بچه داره. قبل ازدواجش
#ادامه
#بخش_پایانی ❤️
امان از پیام رسانش. فهمیدم با عشق جوونیش در ارتباط بوده حسابی.
اون دوتا بچه ام داشت که از همسرش جدا شده بود. یجورایی دوست مشترکمون بود.
دورا دور میشناختمش.
بخدا قسم که اون انگشت کوچیکه زنش توی هنر و زیبایی و اندام و اخلاق نبود.
حالا اینجا هیچکی منو نمیشناسه راحت بگم بعد فوت داداشم گفتم حرومت باشه اشکایی که برات ریختم نمک نشناس.
انگار خدا خواست من اینارو ببینم زیاد عذاب نکشم از رفتنش.
هیچکی از فوت داداشش خوشحال نمیشه ها ولی من حرصم گرفته اعصابم خورده نمیدونم چیکار کنم
فقط منتظر یه فرصت خوبم برم دختره رو به دو نیم مساوی تقسیم بدم تا بفهمه نمک نخوره نمکدون بشکنه.
حال دلم خرابه، الان میفهمم چرا این گوشی باید میرفت تو اسید.
نمیدونین چقد ناراحتم هیشکی جای من نیست بفهمه این راز بزرگ و کثیف چه سنگینی ایی رو دوش من میکنه.
انقدر دلم کباب شد داداشم براش نوشته بود زنم بهم اهمیت نمیده درصورتیکه به جان بچم دروغ میگه
زنش از سرو کولش بالا میره ما هممون بهش میگیم تو جلوی شوهرای ما بدآموزی داری اون از ما توقع میکنه.
برای مادرم جریانو گفتم داشت موهاشو میبافت گفتم چطوری حال اون دخترو بگیرم؟..
اشک از گوشه چشمش ریخت پایین گفت خدا کنه شبنم حلالش کنه چون زن بدی براش نبود.
اینو همه میدونن که اون زن خوبه.
اگه به مامانم نمیگفتم خفه میشدم.
مامانم خیلی ناراحت شد و فقط گریه کرد و گفت خدا ببخشتمون.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️ #بخش_اول ✅ سلام میخوام قصه ی زندگیمو تعریف کنم امیدوارم که خسته نشید و راه ح
#ادامه
#بخش_پایانی ✅🌹
تا اینکه یه بار دختر برادر شوهرم توی باغ یه پشه ای چیزی چشمشو نیش زده بود خبر اومد که چشم بچه خیلی وضعش خرابه باورتون نمیشه سه بار توی شهرهای مختلف چشم بچه رو عمل کردن ولی خوب نمیشد ؛ دنیا دارمکافاته چون دل منو شکسته بودن یه روز جاریم میگفت نمیدونم تقاص چه گناهی رو داریم پس میدیم خدایا دیگه هر گناهی بوده کافیه اینقدر عذابمون نده خسته شدیم( من هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم افترا بستن به مومن چیز کوچکی نیست )
قربون خدا برم چنان زهر چشمی بهشون گرفت که برادرشوهرم دهنش بسته شد دیگه حرفایی که میزد تموم شد ولی موند خواهرشوهرم
خواهرشوهرمم عروس شد ولی هنوز با اینکه پنج شیش سالی از زندگیش میگذرا بچه دار نشده البته یه بار سقط کرده یه بارم یه بچه ی فلج بدنیا آورد چهارروزه بود که از دنیا رفت مشکل خاصی هم با شوهرش نداشتن یعنی وقتی آزمایش ازدواج داشتن با قرص حل شد و عروسی کردن؛ الان باورتون نمیشه افسردگی گرفته هر دکتری که فکرشو بکنید رفته دکترا میگن هیچ مشکلی نداری و باید باردار بشی و بچه ی سالم داشته باشی اما همچنان منتظره و توی هر امامزاده ای رفته نذر و نیاز کرده شوهرشم خیلی بچه دوست داره میگه برام دعا کنین یه بار میخواستم بهش بگم به جای دعا کردن دل مومنی رو که شکستی از خودت راضی کن تا خدا بهت بچه ی سالم بده؛ با اینکه من الان توی خونه ی خودمم و زندگیم از هر لحاظ بگم خوبه ( متوسطیم ولی دستمون به دهنمون میرسه) هم آقام هم دخترم خیلی خوبن ؛ بازم دوست ندارم برم خونه ی پدرشوهرم ، فقط چندماهی یه بار برای مراسم هاشون یا مثلا عیددیدنی میریم سریع برمیگردیم ولی اصلن دوست ندارم باهاشون رفت و آمد کنم چون مرور گذشته برام واقعا سخته به آقامم میگم من نمیام ولی تو برو اونم زیاد نمیره میگه با هم میریم منم چون زیاد حرف شنیدم دیگه دل و دماغ ندارم که برم
الانم به اصرار دختر برا بچه ی دوم اقدام کردم و باردارم😊بیشتر وقتمو توی خونه با دخترم میگذرونم و با خانواده ی خودم رابطم خیلی خوبه با آقام هفته ای چندبار میریم بهشون سرمیزنیم ولی تحمل خانواده ی شوهرمو ندارم ؛ شما راه حل بدین بگین آیا کارم درسته یا نه ؟ چکار کنم این کینه ی لعنتی فراموشم بشه 😔
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم باید تکلیف منو مشخص میکرد ، خودم خوب میدونستم که بااین گذشته ای که داشتم راه برگشتی ندارم
#بخش_پایانی ❤️
مهم خود اون طرفه که باید آدم درستی باشه ؛ گیرم پدرتوبودفاضل ازفضل پدرتورا چه حاصل ؛اگه دوباره برگردم به ۲۰ سال پیش هرگزنمیزارم خانوادم برام تصمیم بگیرن اما الان که دارم این ماجرارو براتون میگم ۱۲ ساله که با آرش زیر یه سقفم ۳۶ سالمه دختربزرگم ۱۰ سالشه دختردومم ۷ ساله است یه پسرشیرینم دارم که ۴ سالشه آرش هنوزم بی ادبه تنده بداخلاقه ولخرجه ولی هنوزم نمازمیخونه 😍هنوزم میترسم که دوباره مثل سابق دنبال دوستای مجازیش بره اما دیگه هربار به شوخی هم که بگه میخوام زن دوم بگیرم ازپیشنهادش استقبال میکنم حتی بهش میگم : کِی ؟ چمدونتو ببندم عشقم 😍 با یه خداحافظی خوشحالم کن 😂 دیگه ضعیف نیستم برازندگیم زارنمیزنم الان معتقدم که رفتنی روباید بزاری بره .... الان سه ساله که زمینمو فروختم یه آپارتمان مسکن مهری خریدیم و داریم توش زندگی میکنیم اما خانواده شوهرم نه تنها خوشحال نشدن حتی توقع داشتن که من برا آرش ماشین بخرم یا توقع داشتن خونمو بزنم به نام پسرشون ، هنوزم به شوهرم میگن خونه شهرستان رو نزنی به نام زنت ، بابت مهریه ازچنگت درمیاره یا میگن پولاتو دستش نده ازت میدزده خرج خانوادش میکنه 😂 اما من دیگه اون آدم سابق نیستم گرچه بازم جوابشون رو نمیدم اما همه شون رو اززندگیم خط زدم مادرشوهرم روهم بااینکه بهش بی احترامی نکردم واگذار به خدا کردم و الان یکساله که بلاکش کردم که نتونه بهم زنگ بزنه😂 پدرشوهرمم دیگه جواب سلاممو نمیده اما برام مهم نیست اون زمان که من بهش احتیاج داشتم پشتمو خالی کرد وکمکم نکرد الان دیگه بهش نیازی ندارم ؛ دیگه خونشون نمیرم اما چون خودم بچه دارم مانع رفتن شوهرم و بچه ها نمیشم ، آرشم الان چندماهه که تمام قد پشتم وایستاده و به مادرش گفته مادرمن تا به زن من احترام نذاری باهات رفت و اومد نمیکنه ، درسته ترس اینو دارم که دوباره آرش بشه مثل سابق اما همینکه داره تلاش خودشو میکنه که تغییر ایجادکنه برام ارزش داره ، هنوزم مشکلات اقتصادی داریم ولی خدامیرسونه همینکه بچه هام سالمن سجده شکر میزارم ، محمدرضاهم معتاده و زندگی خوبی نداره اما من بخشیدمش .... دوستتون دارم ببخشید که طولانی و حوصله سربر شد .
#پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم شروع کردم به جمع کردن فکر کردم که چقدر خوب بودیم چقدر امیر خوب بود تو فامیل و خانوادم همه
#بخش_پایانی ❤️
مادرمم با الناز و خانوادش یه دعوای کوچیکی کرد و آبروی الناز و تو کوچه برد
بعد چند وقت مادر امیر سرو کلش پیدا شد میومد دم خونمون مامانم نمیزاشت با من حرف بزنه ولی اخر خودم رفتم جلو گفتم چیکار دارین با من
برگشت گفت زندگیتو خراب نکن امیر و که میشناسی یه تار موی تو رو با هزارتای این دختره عوض نمیکنه همه کرم از دوست خودت بوده خودت اشتباه کردی که پاشو باز کردی تو زندگیت
گفتم اولا اونی که زندگی رو خراب کرد خود امیر بود
دوما مردی که یبار با چهارتا عشوه و شیرین زبونی خر میشه و خیانت میکنه هیچوقت لیاقت بخشش نداره
خیلی حرفا زدیم اتفاق زیاد افتاد اما دیگه تموم شد
قبل و بعد طلاق وضعیت خیلی داغونی داشتم هرشب کابوس میدیدم
از طرفی علاقه و وابستگیم به امیر هنوز از بین نرفته بود و خیلی باعث عذابم میشد
تا مدتها آرامبخش استفاده میکردم
جالبه بدونین هنوز با الناز اینا تو یه کوچه ایم خیلی وقتا چشم تو چشم میشیم وقتی میبینمش انگار نه انگار که آدمی هست از کنارش رد میشم
اما یبار دوتا خیابون پایین تر دیدم که سوار ماشین یه پسره میشد و من با نیشخند نگاش کردم
واقعا لایق کلمه هرزه اس
میدونستم امیر بی پول بشه النازم باهاش نمیمونه چون آدمی نبود که با بی پولی کنار بیاد
بالاخره امیرم باید میفهمید اونی که با همه بدبختیاشو نداریاش سر کرد من بودم
من تازه دو ساله یه زندگی عادی پیدا کردم سرکار میرم تو کتابخونه کار میکنم خداروشکر خدا هوامو داشت بچمو نگه نداشت والا یه بچه این وسط بدبخت میشد
الان واسه آیندم کلی برنامه ریزی کردم
دوست ندارم مثل شکست خورده ها باشم آخه سنی ندارم که تازه اول راهم
راستش یکی هست که بهم ابراز علاقه کرده و قصدش جدیه
اما واقعا تردید دارم از ازدواج میترسم
فقط از خدا میخوام هرچی به صلاحمه برام اتفاق بیوفته
هدفم از گفتن جریانات زندگیم این بود که بگم واقعا هرچقدرم که به شوهرت اعتماد داشته باشی نباید پای یه غریبه رو به خونت باز کنی
امیدوارم داستان زندگیم براتون عبرت باشه
خود من هیچوقت فکر نمیکردم النازی که انقدر دلسوزانه نصیحتم میکنه بخواد بلای زندگیم بشه
امیدوارم هیچ آدم ناتویی سر راهتون قرار نگیره.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم ❤️ با تمام غم بزرگی که تو دلم بود دیدن پدر شوهرم که یه بلوز سیاه هم تو مراسم نپوشیده بود
#بخش_پایانی ❤️
یک ماه و نیم هست
که خونشون نرفتم خیلی حرص م گرفته همش این ماجرا مرور میشه نمیتونم برم خونشون خیلی هم اعصابم خرد میشه وقتی میبینم بهم محل نمیدن وچون تویه حیاطیم نمیشه قطع رابطه کنم یا این که خون مو عوض کنم با کدوم پول .من چند بار هم به شوهرم گفتم بیا بریم خونهی مامانت اینا نیومد میگه خودت برو تو قهر کردی الکی من نمیام .نمیدونم چیکار کنم خیلی اعصابم خرد وقتی بی محلی هاشون رو میبینم تا یک روز عصبی میشم حالا خواهش میکنم بهم بگین چیکار کنم تا با منم مثل جاریم رفتار کنن اون چون بگو بخنده چندبار با مادر شوهرم اینا دعواش شد هزار حرف به دوتاشون گفت وقهر کرد وقتی هم رفت انگار نه انگار به روش نیاوردن ولی اگه من کاری بکنم توقع دارن برم معذرت خواهی کنم .منو جاریم 2سال فرقمونه من بزرگ ترم . .همش میترسم من برم خونشون وبهم محل ندن .خدایی شما قضاوت کنید من کجای کارم اشتباه بود این شده جوابم بد کردم دوهفته غذا شون روپختم ظرف هاشون روشستم من حتی وقتی خدا شاهد مامانم مریض میشه بهش نمی رم برسم میگم به من چه نمیتونم بچم کوچیک اذیت میشم توقعی هم ازم ندارن .حالا چرا اینا انتظار داشتن من برم کارهاشون رو بکنم .بخدا یک ماه کمر درد دارم کارهای روز مرگیمو نمیتونم انجام بدم همیشه خونم بهم ریختست توروخدا کمکم کنید شما بگید چیکار کنم خواهش میکنم 🙏😭.من برم خونشون یانه؟
باهاشون چه طور رفتار کنم؟
و اگه بگن چرا یه ماه نیومدی اینجا چی بگم ؟
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دوم رفتند ... مامان گفت بیا درست رو هم قبول کردند حالا دیگه باید قبول کنی بهانه ای نداری (منظو
#بخش_پایانی
دیدم کلید درو عوض کرده خودش هم نیست ، رفتم جلو در خیاط خونه ازش کلید بگیرم دیدم با همون خانم عظیمی جفت هم نشستن دارن حرف میزنن و میخندن..
باهام تا خونه اومد در رو باز کرد هر چی کتاب و لباس داشتم پرت کرد بیرون واحد گفت دیگه تو این خونه جایی نداری..
باور میکنید چون خانوادم پشتم نبودن پاشو بوسیدم که ببخشه گفتم باشه قبول هر چی تو بگی چون درس میخونم دیگه اعتراض نمی کنم....
بهانه های الکی می گرفت تو بارداری کتکم میزد جوری که بچه ام تو ماه پنجم بارداری سقط شد....
رابطه اش با اون خانم عظیمی که هفت سالی از من کوچیکتر بود و اون موقع ۱۶سالش بود صمیمی تر میشد..
دیگه بریدم رفتم خونه مامان اینا گفتم همه رفتاراشو گفتم دیگه به اون خونه برنمیگردم
دو روز بعدش همه جا پخش شد رفته خواستگاری اون خانم چون مامان باباش مخالف بودن با هم فرار کردند ...
خیلی روزای سختی بود دیگه خانواده بعد پخش شدن این خبر کاری باهام نداشتند و فهمیده بودن حرفام درسته.
من همچنان کلاس ها رو نمی رفتم و فقط برای تعیین واحد و امتحان میرفتم.
افتادم دنبال کارای طلاق و اینکه نامه بگیرم برم جهازم رو بیارم. جهازو برده بود جای دیگه دادگاه هم اصلا نمی اومد
از ته ته قلبم از اعماق وجودم فریاد زدم خدایا نخواه که اینجوری با زندگی من بازی کنن و خوشبخت بشن
چشم از جهازم بستمو همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد .... همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد طلاق مامان خانوم عظیمی میاد دم خونه مامان اینا میگه دخترم رو زدن و بچه اش رو ازش گرفتن دستم به جایی بند نیست بابت زدن دخترم الان کلانتريه تا سند نزاشتن بیاد بیرون. شما که بابت مهریه حکم جلبش رو دارید بیارید فلان کلانتری بزارید رو شکایت من که نتونه با یه سند ساده بیاد بیرون.
رفتیم حکم جلب مهریه و جهیزیه رو گذاشتیم رو پرونده. تو کلانتری از اتاقی که توش بود تا ببرندش دادسرا داد میزد دیگه طلاقت نمیدم ولی نمیدونست من دو سال تمام دویدم تا بدون بخشیدن یک ریال از حق و حقوقم حکم طلاقم رو بگیرم . لبخندی زدم و اومدم خونه.
جهیزیه رو بعد دو سال پس گرفتم. اینجا همزمان با دوره ای بود که ارشد شیمی قبول شده بودم . همزمان با قبول شدن برای ارشد تو یه کارخونه هم شاغل شدم به عنوان مدیر QC .
یه سال از به زندان رفتن همسر سابقم میگذشت و حتی یه سکه هم نتونسته بود پرداخت کنه مامان راضیم کرد رفتم رضایت دادم از زندان دربیاد ولی حق و حقوقم رو نبخشیدم فقط بهش یه فرصت دوباره دادم ولی در اصل دیگه دنبالش هم نرفتم.
الان یازده سال از اون روزا میگذره به لطف خدا خونه خریدم و پس انداز مناسب هم دارم ولی تمام این ۱۱ سال رو تنها بودم ، به خاطر یه ضعف خیلی خیلی کوچیک و نداشتن اعتماد به نفس كل زندگیم نابود شد.
راستی یادم رفت بگم اون خانم عظیمی که از همسرم جدا شد و بچه اش رو هم بهش ندادند ولی بعدش هم دو تا خانوم صيغه کرده چند ماهه گذاشتن رفتن.
بزار بخونن اعضا که با دستای خودشون اعتماد به نفس بچه هاشون رو نکُشند.
#پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️🍃 #بخش_دوم تو دعوای بین برادراش شنیدم که به زور مجبورش کردن و گفتن اگه ازدواج نک
#دردو_دل_اعضا ❤️🍃
#بخش_پایانی ❤️
اینم بگم تو کار خودش خیلی موفقه و خوب پول درمیاره خیلی برای خونه خرج میکنه با اینکه من ازش میخوام اینکارو نکنه تو این مسئله هم حتی به من اهمیت نمیده حتی تو دعوا کردن هم میره تو اتاق و درو میبنده. ماه پیش بهش گفتم جدا شیم گفت اگه تو میخوای باشه، اما خب من نمیخوام طلاق بگیریم میخوام زندگی خوبی باهم داشته باشیم و البته که اصلا بچه نمیخواد و یه حاملگی خارج از رحم داشت خیلی گریه میکرد ولی بعدش گفت خداروشکر که اون بچه هم مثل من بدبخت نشده، نمیدونم چرا نمیخواد به زندگیمون دل بده مگه اون آدم چی داشته مگه برادراش چیکار کردن که ۵ ساله باهاشون قهره، فکر میکنم حتی با خدا هم قهره چون هیچوقت ندیدم نماز بخونه یا روزه بگیره از لحاظ ظاهری هم فقط بخاطر شغلش چادر سر میکنه ولی در حالت عادی حجاب براش کم اهمیته، هیچ دوستی هم نداره فکر کنم البته با همه قطع رابطه کرده فقط با دخترخالش گاهی بیرون میره اینم میدونم که خیانت نمیکنه چون موبایلش هیچوقت براش مهم نیست بیشتر کتاب میخونه و فیلم میبینه، واقعا خسته شدم لطفا خانما بگن من چیکار میتونم انجام بدم که از این وضع خلاص بشم نمیخوام بره طلاق بگیره از طرفی دلم یه زندگی و زن مهربون میخواد نه کسی که هرکاری هم براش بکنم براش بی ارزش باشه، بچه میخوام سنمم داره میره بالا، هرچقدر بهش میگم بیا رابطمونو درست کنیم میگه من مشکلی ندارم میگه من اینجوری هستم مگه بهت گفته بودم من عاشقتم لطفا بیا با من ازدواج کن که حالا داری ازم ایراد میگیری، اون آقا هم دوست یکی از اساتیدش بوده انگار و الان انگلیس زندگی میکنه هنوز، اوایل فکر میکردم نکنه خیانت کنه ولی الان مطمئنم که اون آدم نمیبینه ولی فکر کنم هنوز از ذهنش بیرون نرفته.
از داداشش پرسیدم علت قهرتون چیه گفت که اجازه ندادن که یه ترم دانشگاه بره بخاطر همین یه ترم عقب افتاده بود ولی تهدیدش کردن که اگه میخوای دانشگاه و ادامه بدی بعد از ازدواج از من قول میگیرن هم کار کنی هم درستو ادامه بدی، ولی خب هربار پدر و برادرش اومدن خونمون و هرچقدر براش هدیه خریدن اصلا اعتنا نکرد و با بغض سر سنگین فقط میزبانی میکنه
من سعی کردم فاصلمونو کم کنم با مسافرت و تفریح و اینجور چیزا و دردودل کردن اما خب از نظر اون من یه کاسب امل هستم که از عشق چیزی نمیفهمه
یکبار پیشنهاد مشاور دادم اما مخالفت کرد و گفت من مشکلی ندارم همینم که هستم میخوای بخواه نمیخوای نخواه
اوایل ازدواجمون قرص آرامبخش و زانکاس مصرف میکرد و احساس میکردم افسردس ولی الان قرص رو قطع کرده اما خب هنوزم همونطوره زن مغرور و خودساخته و زیبایی هستش تو کارش هم خیلی پیشرفت کرده
من دوسش دارم ولی اون منو در حد خودش نمیبینه
برادر کوچیکش هم میگه که اون همیشه سرتق و یه دنده بوده
باور کنید ۵ ساله که با پدرش بیشتر از سلام احوال پرسی هیچ حرفی نزده، مردی که یه راسته بازار جلوش خم و راست میشن هرماه براش هدیه و پول میفرسته اما همه رو برمیگردونه.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 رفتند ... مامان گفت بیا درست رو هم قبول کردند حالا دیگه باید قبول کنی بهانه ای ندا
#داستان_زندگی 🌸🍃
#بخش_پایانی
دیدم کلید درو عوض کرده خودش هم نیست ، رفتم جلو در خیاط خونه ازش کلید بگیرم دیدم با همون خانم عظیمی جفت هم نشستن دارن حرف میزنن و میخندن..
باهام تا خونه اومد در رو باز کرد هر چی کتاب و لباس داشتم پرت کرد بیرون واحد گفت دیگه تو این خونه جایی نداری..
باور میکنید چون خانوادم پشتم نبودن پاشو بوسیدم که ببخشه گفتم باشه قبول هر چی تو بگی چون درس میخونم دیگه اعتراض نمی کنم....
بهانه های الکی می گرفت تو بارداری کتکم میزد جوری که بچه ام تو ماه پنجم بارداری سقط شد....
رابطه اش با اون خانم عظیمی که هفت سالی از من کوچیکتر بود و اون موقع ۱۶سالش بود صمیمی تر میشد..
دیگه بریدم رفتم خونه مامان اینا گفتم همه رفتاراشو گفتم دیگه به اون خونه برنمیگردم
دو روز بعدش همه جا پخش شد رفته خواستگاری اون خانم چون مامان باباش مخالف بودن با هم فرار کردند ...
خیلی روزای سختی بود دیگه خانواده بعد پخش شدن این خبر کاری باهام نداشتند و فهمیده بودن حرفام درسته.
من همچنان کلاس ها رو نمی رفتم و فقط برای تعیین واحد و امتحان میرفتم.
افتادم دنبال کارای طلاق و اینکه نامه بگیرم برم جهازم رو بیارم. جهازو برده بود جای دیگه دادگاه هم اصلا نمی اومد
از ته ته قلبم از اعماق وجودم فریاد زدم خدایا نخواه که اینجوری با زندگی من بازی کنن و خوشبخت بشن
چشم از جهازم بستمو همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد .... همچنان پله های دادگاه رو دو ساله تموم بالا پایین میکردم تا طلاق بگیرم تا اینکه یک هفته بعد طلاق مامان خانوم عظیمی میاد دم خونه مامان اینا میگه دخترم رو زدن و بچه اش رو ازش گرفتن دستم به جایی بند نیست بابت زدن دخترم الان کلانتريه تا سند نزاشتن بیاد بیرون. شما که بابت مهریه حکم جلبش رو دارید بیارید فلان کلانتری بزارید رو شکایت من که نتونه با یه سند ساده بیاد بیرون.
رفتیم حکم جلب مهریه و جهیزیه رو گذاشتیم رو پرونده. تو کلانتری از اتاقی که توش بود تا ببرندش دادسرا داد میزد دیگه طلاقت نمیدم ولی نمیدونست من دو سال تمام دویدم تا بدون بخشیدن یک ریال از حق و حقوقم حکم طلاقم رو بگیرم . لبخندی زدم و اومدم خونه.
جهیزیه رو بعد دو سال پس گرفتم. اینجا همزمان با دوره ای بود که ارشد شیمی قبول شده بودم . همزمان با قبول شدن برای ارشد تو یه کارخونه هم شاغل شدم به عنوان مدیر QC .
یه سال از به زندان رفتن همسر سابقم میگذشت و حتی یه سکه هم نتونسته بود پرداخت کنه مامان راضیم کرد رفتم رضایت دادم از زندان دربیاد ولی حق و حقوقم رو نبخشیدم فقط بهش یه فرصت دوباره دادم ولی در اصل دیگه دنبالش هم نرفتم.
الان یازده سال از اون روزا میگذره به لطف خدا خونه خریدم و پس انداز مناسب هم دارم ولی تمام این ۱۱ سال رو تنها بودم ، به خاطر یه ضعف خیلی خیلی کوچیک و نداشتن اعتماد به نفس كل زندگیم نابود شد.
راستی یادم رفت بگم اون خانم عظیمی که از همسرم جدا شد و بچه اش رو هم بهش ندادند ولی بعدش هم دو تا خانوم صيغه کرده چند ماهه گذاشتن رفتن.
بزار بخونن اعضا که با دستای خودشون اعتماد به نفس بچه هاشون رو نکُشند.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽