شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دل_نوشت ❤️🍃 #حبیبه : سلام دوستان میخوام از امروز یکمی برگردم به عقب راستش تصمیم گرفتم خاطرات آشنا
❤️🍃 قسمت قبلی گفتم که یه چند هفته ای برای رنگ امیزی قبور شهدا میرفتم قطعه ی ۲۶ گلزار شهدا پاتوق خودم همیشه قطعه ی ۵۳ بود یعنی تا وارد گلزار میشدم اول میرفتم ۵۳ بعد جاهای دیگه ( به خاطر داداش حسین که بعدا کامل داستانشو براتون میگم) اون روزم طبق عادت رفتم اون سمت که فاتحه ای بخونم و بعد برم پیش گروه برای رنگ امیزی قبور تا زیارت و چاق سلامتیم با داداش حسین تموم بشه یک ساعتی طول کشید با عجله خودمو رسوندم به قطعه ی ۲۶ اما خبری از گروه و بچه ها نبود تمام قطعه رو گشتم هیچ کسی رو پیدا نکردم ،نمیدونم چرا انقدر زود کارو تعطیل کرده بودن ،با عجله شماره ی خانم موسوی مسوول گروه رو گرفتم ،یک بار ،دوبار ،سه بار ،اما کسی جواب نمیداد با لب و لوچه ی آویزون و دلخور از خودم که چرا دیر رسیدم و این هفته چقدر کم سعادت بودم ، مسیرو برگشتم که برم سمت مترو اما دیدم سمت قطعه ی ۵۳ یکمی شلوغه جلوتر رفتم .دیدم عه بساط کار پاکسازی قبور اونجا پهنه اولش ذوق زده شدم ولی بعدش تعجب کردم چون به من گفته بودن دو سه هفته ی دیگه هنوز قطعه ی ۲۶ کار دارن و جای دیگه نمیرن توی دلم گفتم چه فرقی میکنه هرجا باشه من کارمو میکنم دیگه حتما اونجا زودتر تموم شده سرعتمو بیشتر کردم و رفتم سمت ابزاری که کنار یه پژوی مشکی رنگ ،روی زمین چیده بودن رنگ و قلمو رو برداشتم و داشتم میرفتم سر کارم که با صدای مردونه ای سرجام میخکوب شدم _خواهر کجا به سلامتی؟؟؟؟؟ رنگو کجا میبرید؟؟؟ _با منید؟ _بله دیگه پس با کیی ام _دارم میرم مثل بقیه کارمو شروع کنم مشکلی هست؟ با اخم گفت بله که مشکلی هست بدون اجازه و هماهنگی نباید دست به ابزار بزنید تازه شم من اصلا شمارو ندیدم تا حالا توی بچه های گروه با دلخوری گفتم خانم موسوی میشناسه احتیاج نیست از شما اجازه بگیرم برادر _خانم موسوی کیه ؟مسوول این گروه منم از من باید اجازه بگیرید اینو که گفت وا رفتم _عه خانم موسوی رفت؟؟ _خانم موسوی اصلا از اول نبود که بخواد بره خواهره من مسوول این گروه از اول من بودم بعد از یه بحث و گفتگوی خسته کننده با اون اقا .من متوجه شدم کلا اشتباه گرفتم و این گروه اصلا جدای از گروه خانم موسوی هست و من با اونا اشتباه گرفته بودم حسابی خیت شده بودم و پفم خوابیده بود اون اقا که بعدا فهمیدم اسمش اقا مهدیه رفت پیش رفقاش منم با دلخوری رنگ و ابزارو سرجاش گذاشتم و ناامید و پکر راهمو گرفتم که برگردم ،سیصد چارصد متری از اونجا فاصله گرفته بودم که با صدای اقا مهدی سرجام ایستادم از اون فاصله منو صدا کرد و دوان دوان خودشو رسوند به من _چرا دارید میرید پس کار نمیکنید مگه؟؟ _نه دیگه مگه نگفتید بدون اجازه دس نزنم خنده ای کرد و گفت _خب اجازه دادم دیگه ،اگه کارو بلدید برید شروع کنید خواهر ،مشکلی نیست فقط نیم ساعت دیگه بچه های ما کارو تعطیل میکنن اگه میرسید بسم الله اگه نه که بمونه برای هفته ی دیگه در خدمتیم فکر کردم دیدم نیم ساعته به هیچ کاری نمیرسم خواستم بگم نه و برم که یاد یه چیزی افتادم با ذوق به اقا مهدی گفتم من یه کاری با شما دارم با من تا یه جایی میایید؟ با تعجب گفت : من ؟؟ کجا بیام؟.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽